070 مرد دهاتی
نویسنده : مدیر سایت
شنبه 13 بهمن 1397
بازدید: 1302
زبان : فارسی
غروب سیزده به در بود و بارون میبارید هوا داشت گرگ و میش می شد من بودم و یه لباس نازک کهنه توی این هوای سرد ماشین ها یکی اروم و یکی تند از کنارم رد می شدند یکی دوتاشون آب و گلی که کنار خیابان جمع شده بود رو پاشیدند روی من ناراحت نشدم نباید ناراحت میشدم چون من رو نمی شناختند یکیشون میخواست بچه اش رو به خونه برسونه و اون یکی باید زود می رفت که مهمونی شام دیر نشه