091 لقمه ی مهسا
نویسنده : مدیر سایت
شنبه 13 بهمن 1397
بازدید: 1275
زبان : فارسی
این چندمین بار بود که مهسا گرسنه می موند. چند روز بود که لقمه ای که مامانش صبح توی کیفش می گذاشت غیب می شد. توی عالم بچگی با خودش فکر کرد نباید چیزی به مامانم بگم چون اگه بشنوه دعوام می کنه. خانم داشت املا می گفت. صدای افتادن مدادی به گوش رسید. دخترکی که روی نیمکت عقبی می نشست
|
محمد بارونی
|
14/7/1398 |
سلام و درود برشما |
|
|
محمد بارونی
|
14/7/1398 |
جالب بود و آموزنده |
|