نامه به دخترم
نویسنده : مدیر سایت    
دوشنبه 22 خرداد 1402
    
بازدید: 402
    
زبان : فارسی
    

دخترِ سرزمین من؛
دخترِ تشنۀ آگاهی!
دخترِ خوش‌پویۀ پویا!
دخترِ خنده‌رویِ خوش‌سیرت؛
دخترِ امید و آرزو؛
دخترِ بی‌توقعِ بی‌دریغ؛
دخترِ بی‌آلایش؛
دخترِ سکوت و متانت و وقار؛
دخترِ اندیشه و عشق!
دخترِ شور و شعور و نور؛
دخترِ شادِ شادی‌بخشِ شادی‌آفرین؛

درود بر تو

دخترم تو کِی و چطور این‌قدر بزرگ شدی؟ بزرگ‌تر از اندیشه و توانِ من!

کوچک که بودم از موریانه بدم می‌آمد و از موش، از عقرب می‌ترسیدم و از مار.

اما بی‌بی نه از عقرب و مار می‌ترسید و از موش و موریانه! بی‌بی هوای مرا داشت و سایه‌اش کافی بود تا من هم دلم قُرص باشد و توی باغ بی‌ترس و واهمه بازی کنم.

دخترم؛
دخترِ نجیبِ تیزبینِ شجاع؛

ترسیدن هیچ عیبی ندارد، من هم بارها ترسیده‌ام؛ نگران مباش!

من راه‌های زیادی را پیموده‌ام و دست‌اندازهای بسیار دیده‌ام اما گویا راه برای تو بسی دشوارتر و دست‌اندازها بسی دردناک‌تر است اما تو بدان که این‌روزها در گذر است!

انگار آن پلیدسیرتانِ اهریمنی تو را بسیار قوی‌تر از من دیده‌اند و برایت خواب‌هایی آشفته‌تر دیده‌اند اما تو هراسی به‌دل راه مده چرا که من هنوز سایه‌ی بی‌بی را می‌بینم که مرا و تو را دعا می‌گوید.

دخترم؛
امروز اخبار گاه و بی‌گاهِ مسمومیت هم‌سن و سال‌های تو، مرا و تمام دوست‌داران ایران را مضطرب کرده و حتما تو نیز نگرانی!

دخترم؛
یاد بگیر که چطور سرسخت باشی و تسلیم نشوی، بیاموز که چطور از موانع بگذری و گره‌ها را با دست بسته باز کنی!

یاد بگیر بی‌چشم دیدن را، بی‌گوش شنیدن را، بی‌پا دویدن را!

مَبادا فکر کنی که تنهایی!
یاد بگیر خوب درک کردن را و بیاموز نهراسیدن را، عقب نکشیدن را!

من با تو هستم تا آخرِ آخرِ راه پس از تنهایی دلت نلرزد.

از هیچ چیز هراسی نداشته باش، چون من در کتاب‌ها خوانده‌ام که دشواری‌های بزرگ برای دل‌های بزرگ است و تو نشان داده‌ای که دلی بزرگ و اندیشه‌ای سترگ داری.

دخترم؛
من در مقابل تو احساس کوچکی می‌کنم و احساس ضعف، اما تو قدرت را زیر دندان‌هایت مزه‌مزه کن و نگذار بذر دلهره در دلت جوانه بزند!

گاهی وقتی که کنار خیابان قدم می‌زنی نگاهت می‌کنم، وقتی سرت توی کتاب است یا گوشی!
وقتی سنگی را جلوی پایت می‌بینم دلم هُری می‌ریزد، وقتی چشمت به آسمان است یا زمین جانم آرام می‌گیرد.

دخترکم؛
وقتی بند ساعتت را کمی تنگ‌تر می‌بندی تا روی مُچت قشنگ‌تر جلوه کند برایت دعا می‌خوانم و وقتی سفیدی دور کفشت را دستمال می‌کشی که سپیدتر باشد اشک شوقم جاری می‌شود!
دختر عزیزم؛
حواسم به لحظه‌ لحظه‌ی زندگیت هست، به نگرانی‌هایت، به آرزوهایت، به کودکانه‌هایت، به عاشقانه‌هایت، به باورهایت.
دخترم، دخترکِ زیبا و نورانی‌ام؛
وقتی انگشترکِ بَدَلِ تازه هدیه گرفته را روی انگشتت جابجا می‌کنی، وقتی خجالت می‌کشی، وقتی داد می‌زنی، غر می‌زنی، جیغ می‌کشی یا از سر شیطنت نوجوانانه و کودکانه قهقهه می‌زنی، من هزار بار ایزد را سپاس می‌گویم که تو را در کنار خود دارم تا با بهشت غریبه نباشم!
دخترم؛
دخترکِ باوقار و سراسر آرزوی من؛
گرچه در ظاهر موریانه‌ها چندش آورند و موش‌ها تهوع‌آور و عقرب‌ها ترسناک...
تو اما دلت گرم باشد و بایست، عمر آن‌ها کوتاه است و بخت تو بلند!
بختت بلند است!
بختت بلند است به بلندای خورشید به درازای عمر زمین و به گستردگی سپهر!
محکم بایست و اندیشه‌ات را بر ما بگستران....
من با توام تا آخر راه و سایه‌ی بی‌بی جاری است تا همیشه.
دخترم؛
عقرب‌ها و سوسک‌ها و موش‌ها و موریانه‌ها درکی از تاریخ ندارند، از گردش روزگار هیچ نمی‌فهمند، از عشق خالی‌اند و از شجاعت تهی هستند.
آن‌ها به غریزه نیش می‌زنند و به جهل می‌جوند و به نادانی زندگی می‌کنند اما این تویی که تاریخ را می‌سازی و روزگار را به کام خود تسلیم خواهی کرد و عشق را پر و بال خواهی داد.
دخترم؛
بامدادان با عشق از خواب برخیز و شامگاهان با عشق سر بر بالین بگذار!
موریانه‌‌صفتان را هیچگاه به کوی عشق راه نخواهند داد و عقرب‌سیرتان و موش‌‌مَنِشان هیچ‌وقت مزه‌ی عشق را نخواهند چشید.
محکم باش!
دخترم؛
دخترکِ عزیزتر از جانم؛
محکم باش و استوار؛
که تو بی‌آن‌که بدانی...
ستونِ ناپیدای خیمه‌ی دیگرانی...



بندرعباس
مهدی میرعظیمی
۱۶ اسفند ۱۴۰۱



  نظراتـــــ