جوجه عقاب
نویسنده : مدیر سایت    
سه شنبه 26 دی 1402
    
بازدید: 139
    
زبان : فارسی
    

پیرمرد آخرین سطل آب رو روی علف‌ها ریخت. از صبح مشغول خاموش‌کردن آتشی بودند که در اثر بی‌احتیاطی مسافرها ایجاد شده بود. جوان چند تخم پرنده رو به پیرمرد داد. د‌هکدۀ اون‌ها همیشه زیستگاه انواع پرنده‌ها بود. لک‌لک‌ها هر سال به این‌جا می‌اومدند اما امسال وقتی اومدند همه‌جا پر از پلاستیک بود. درخت‌ها رو قطع کرده بودند و جاشون ستون‌های فلزی کاشته بودند. لک‌لک روی همون ستون لونه ساخت و تخم گذاشت. چند روز پیش لونه‌ رو هم خراب کرده بودند. پیرمرد تخم‌ها رو برد روی بوم خونه‌اش؛ همون‌جا که برای لک‌لک بیچاره لونه‌ای ساخته بود. تخم‌ها رو به لک‌لک داد تا زیر بال‌ و پرش بگیره که جوجه بشن. روزها گذشت و تخم‌ها یکی‌یکی جوجه شدند. اُردک، ‌دارکوب، کبک، کلاغ و عقاب. پیرمرد غروب‌ها می‌اومد روی بوم و با جوجه‌ها حرف می‌زد و زحمت‌هایی رو که لک‌لک برای اون‌ها می‌کشید، یادآوری می‌کرد. پیرمرد می‌گفت: «یادتون باشه که من و لک‌لک آخر دنیا نیستیم و این دهکده همۀ دنیا نیست. هرکدوم از شما اگه خودش رو خوب بشناسه، می‌تونه بهترین باشه. اُردک از همۀ شما بهتر شنا می‌کنه. ‌دارکوب توی تنۀ درخت‌ها لونه می‌سازه و گوشش از همه تیزتره. کبک روی زمین تند و زیبا راه می‌ره و آوای خوبی هم داره. کلاغ صداش بلنده و هیچ‌کس هم دنبال شکارش نیست؛ اما عقاب، عقاب از همه تیزپروازتر، تیزبین‌تر، تیزچنگ‌تر و از همه قوی‌تره ». نگاهی به جوجه‌عقاب کرد و گفت: «یادت باشه که تو عقابی». هر روز صبح جوجه‌ها به لک‌لک سلام می‌کردند و از او یاد می‌گرفتند طرز غذاخوردن، حرف‌زدن و تمیزبودن رو. روی بوم تمرین می‌کردند. اُردک توی تشت آب تمرین شنا می‌کرد. ‌دارکوب به تکه چوب‌ها نوک می‌زد. کبک می‌دوید و آواز می‌خوند. کلاغ قارقار می‌کرد و عقاب روی دودکش می‌نشست و با غرور، اون‌ها را تماشا می‌کرد. مدتی بعد جوجه‌‌عقاب صبحِ‌ زود از خواب بیدار شد و رفت لبۀ بوم. نگاهی به پایین کرد. بال‌هاش رو به‌ هم زد. لک‌لک بیدار شد و گفت: «مادرجان، این‌جا خطرناکه، بیا پایین». عقاب زیر لب گفت: «برای اُردک، کلاغ، ‌دارکوب و کبک خطرناکه، نه برای عقابِ تیزبال» و پرواز کرد. برای لحظه‌ای رودخانه و دشت رو زیر پای خودش دید؛ اما این لذت خیلی کوتاه بود. بال‌های ضعیفش خسته شد و روی تخته سنگی سقوط کرد. لک‌لک و پیرمرد خیلی زود رسیدند بالای سرش. پیرمرد بال‌های زخمی‌اش رو می‌بست و لک‌لک زخم صورتش رو پاک می‌کرد. پیرمرد جوجه‌ عقاب رو در آغوش گرفت و راه افتاد به طرف خونه. پیرمرد سرش رو نزدیک گوش جوجه‌عقاب آورد و گفت: «عزیزم تو عقاب هستی؛ ولی جوجه‌عقاب».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ