آچمز
نویسنده : مدیر سایت    
دوشنبه 9 بهمن 1402
    
بازدید: 129
    
زبان : فارسی
    

بلند شد و هرچه کاغذ و قبض مچاله‌شده که روی زمین و جلوی پیش‌خون ریخته بود رو جمع کرد و ریخت توی سطل زباله. کارمند بانک گفت: « امروز برای اولین بار دیدم که یه مشتری‌ زباله‌ها رو جمع می‌کنه! واقعاً ما رو شرمنده کردید!» مرد نشست و با آرامش گفت: «من فقط دور و بر خودم رو تمیز کردم که بتونم بیشتر از زندگی‌ام لذت ببرم. منّتی هم سر کسی ندارم». مشتری جدیدی وارد بانک شد. چند تا کاغذ نوبت از دستگاه گرفت. یکی از شماره‌ها رو برداشت و بقیه رو ریخت روی زمین. مرد بلند شد و با قیافۀ جدی شروع کرد به کف‌زدن. به مشتری گفت: « آفرین! شما اولین نفری بودی که کاغذ روی زمین انداختی». بقیۀ مردم که توجهشون جلب شده بود، خندیدند. مشتریِ تازه‌وارد خجالت‌زده کاغذ رو برداشت و گفت: «اصلاً حواسم نبود». مرد کاغذی از کیفش درآورد و با خط خوش روی اون نوشت: «لطفاً اولین نفری نباشید که زبالۀ خود را روی زمین می‌ریزد» و کاغذ رو چسبوند روی دستگاه. وقتی نوبتش شد، فیشی گرفت و شروع کرد به پر کردن. همون مشتری جدید رفت و بالای سرش ایستاد. معلوم بود که مجذوب خط زیبای مرد شده. دستش رو سر شونۀ مرد گذاشت و گفت: «چه جالب! یکی از هم‌خدمتی‌های من توی سربازی فامیلش با شما یکی بود. شما توی فامیلتون رضا ندارید که هم‌سن من باشه؟» مرد از بالای عینک نگاهی به مشتری انداخت و گفت: « البته شما مقصر نیستی؛ نه توی مدرسه بهمون یاد دادند که حریم شخصی چیه و نه اینجا خط زردی رسم شده که شما بدونی نباید جلوتر بیای! این می‌شه که خط زرد برامون ناآشناست. اینجا شما تشریف می‌یاری و اطلاعات شخصی بنده رو مطالعه می‌کنی، توی مترو هم می‌شنویم که یه نفر از خط زرد رد شده و با قطار تصادف کرده! ». ادامه داد: « لطفاً یادتون باشه که توی مکان‌های عمومی باید حداقل یک متر از دیگران فاصله داشته باشید». از بانک خارج شدم. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته بودم، احساس فرهیختگی می‌کردم. برای پسرم یه چیپس خریدم. توی راه مردی رو با پسر کوچیکش سوار کردم و وقتی پیاده شدند چیپس رو به او دادم. توی خونه ماجرا رو برای پسرم تعریف کردم. گفت: « بابا، کار خوبی کردی؛ چون اون پسر هم مثل من چیپس دوست داشته و تو خوشحالش کردی». توی دل به خودم احسنت گفتم با این بچه تربیت‌کردنم. چند دقیقه بعد پسرم که داشت کارتون تماشا می‌کرد، گفت: « البته بابا، اون حرفی که زدم چیزی بود که تو دوست داشتی از من بشنوی؛ وگرنه الآن از این‌که چیپسم رو بخشیدی، خیلی اعصابم خورده!». آچمز شدم!

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ