سرهنگ
نویسنده : مدیر سایت    
شنبه 21 بهمن 1402
    
بازدید: 167
    
زبان : فارسی
    

حس می‌کردم انگشت‌هام داره توی پوتین یخ می‌زنه. باید شش‌دانگ حواسم رو جمع می‌کردم. هفت‌هشت شب پیش، یکی از هم‌خدمتی‌هام رو با تیر زده بودند. هر لحظه فکر می‌کردم الآن یه نفر از پله‌ها میاد بالا. چند بار وسوسه شدم که توی اتاقک بالای بُرجک آتیش درست کنم؛ اما ترسیدم. حس کردم چیزی از وسط تاریکی به طرفم می‌یاد. گلن‌گدن رو کشیدم. ترسیده بودم. سیاهی جلوتر اومد. با تمام قدرت داد زدم: « ایییست. اسمِ شب رو بگو وگرنه شلیک می‌کنم». عرق می‌ریختم. دعا می‌کردم که خرس باشه؛ اما دیدم رفت به سمت سیم خاردار. مجبور بودم شلیک کنم. صدای شلیک توی کوه‌ها پیچید. سیاهی فریاد زد: «نزن». وقتی مطمئن شدم که آدمه بیشتر ترسیدم. برای اطمینان دوباره گفتم: «اسمِ شب» و اسلحه رو به سمتش نشونه رفتم. فرار کرد. شلیک کردم. می‌دونستم که اعضای گروهک‌ها معمولاً تنها نیستند. تمام خشابم رو شلیک کردم. خیلی سریع خشاب دوم رو گذاشتم. یه لحظه سایه‌ای رو روی تپۀ نزدیک دیدم که داره فرار می‌کنه. دو تا رگبار به سمتش زدم. تمام بدنم از ترس عرق کرده بود. با شنیدن صدای ماشین پاس‌بخش خیالم راحت شد. پنج تا سرباز رسیدند. بعد از گزارش، پُست رو تحویل دادم و برگشتم به خوابگاه. همۀ یگان صدای تیرها رو شنیده بودند. یک ساعت بعد از چادر فرماندهی من رو خواستند. چشم‌هام از خواب باز نمی‌شد. وقتی وارد شدم، فرماندۀ یگان نشسته بود. یه استوار غریبه هم با چشم‌های نگران کنارش بود. خبردار ایستادم. زیر نگاه سنگین سرهنگ له شدم. با صدای بلند گفت: «سرباز، این سروصداها رو تو راه انداخته بودی؟» گفتم: «قربان، یه نفر به سیم خاردار نزدیک شد. ایست دادم و بعد با رعایت همۀ قوانین شلیک کردم». داد زد: «می‌دونی کسی که بهش شلیک کردی، همین سرکار اُستوار بوده که تازه به یگان ما اعزام شده؟» نگاهی به سرکار اُستوار انداختم که معلوم بود سرهنگ حسابی از خجالتش دراومده. خواستم حرف بزنم که سرهنگ رئیس دفترش رو خواست و گفت: «بیست روز اضافه‌خدمت برای این سرباز بزن و سه‌ماه مرخصی‌هاش رو لغو کن» و نگاهی به من کرد و گفت: «برو بیرون». بهم برخورده بود. دلم رو به دریا زدم و گفتم: «ولی جناب سرهنگ، من در حال انجام وظیفه بودم و باید شلیک می‌کردم. فکر کنید اگر دشمن بود چی می‌شد». سرهنگ بلند شد و گوشم رو گرفت و گفت: « نادون! دو تا خشاب خالی کردی و این سرکار اُستوار الآن اینجا نشسته. اگه دشمن بود که کلاهت پس معرکه بود. مطمئن باش اگه زده بودیش، الآن کارتِ پایانِ خدمتت رو از فرماندهی می‌گرفتم».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ