داستان کوتاه آقای واقفی
نویسنده : مدیر سایت    
یکشنبه 4 تیر 1402
    
بازدید: 390
    
زبان : فارسی
    

داشتم از خاطراتم برایش می‌گفتم و از آریای پدرم. گفتم: ماشین آریا را خیلی دوست دارم چون صندلی‌های جلویش به‌هم پیوسته بود و من می‌توانستم راحت بنشینم وسط پدر و مادرم، چون صدای کیوان و داریوش را می‌شنیدم، چون دنده‌اش توی فرمان بود، چون خیلی تند می‌رفت و صد تا دلیل دیگر آوردم.

گفتم: دلم می‌خواهد یک بار هم شده یک آریای تمیز گیر بیاورم و بنشینم پشت فرمان و گاز بدهم تا برسم به صد و بیست و از جعبه دستمالی که پدرم توی سقف نصب کرده بود دستمالی بردارم و عرق پیشانیم را پاک کنم.

انگشتان مردانه و تراشیده و قشنگش را زد زیر چانه‌اش که پشت ریش پروفسوری جوگندمی پنهان بود و طوری لبخند ‌زد که دندانهای سفید و مرتبش پیدا شد.

معلوم بود همزمان که حرفهای مرا می‌شنود دارد خاطراتش را هم مرور می‌کند. عصر زنگ زد و مرا با مردی تقریبا هم‌سن و سال خودش آشنا کرد به‌نام آقای شهبازی، از قدیمی‌های بازار شیراز توی صنف پوستر فروش و کارت عروسی.

فردا صبح ساعت هفت و نیم که تازه در دفتر را باز کردم آقای شهبازی وارد شد. لبخندی زد و گفت: در را بگذار روی هم و بیا تا با هم جایی برویم.

با تعجب از پله‌ها آمدم پایین، ماشین آریای طوسی و تمیزی جلوی دفتر پارک بود و برقش داشت فریاد می‌زد. چراغ‌های گرد و روکش صندلی‌های سفید.

سوییچ را به من داد و گفت : بنشین پشت رول!

نوار کاست را هل داد توی پخش. صدای کیوان بود و داریوش...

تنگه غروبه ، خورشید اسیره ... می‌ترسم امشب خوابم نگیره....

با تعجب و شوق نشستم و استارت زدم. تمام بدنم می‌لرزید. گفت: مسیری که من می‌گویم را برو!

رفتم!

رسیدیم اول جاده تازه آسفالت شده‌ای که تنها ماشینی که آن‌جا بود همین آریای طوسی بود!

گفت: گاز بده!

گاز دادم...

گفت: بیشتر!

عقربه از شصت، هفتاد، هشتاد، نود رد شد...

آرام آرام صدای نوار را نمی‌شنیدم. صدای مادرم را می‌شنیدم و پدر را که گپ می‌زدند و می‌خندیدند و من حسی داشتم غریب و ناآشنا.

داریوش ادامه ‌داد: سیاهی شب ، چشماشو وا کرد ، ستارۀ من تو رو صدا کرد...

عقربۀ سرعت‌سنج داشت روی صدو بیست کیلومتر در ساعت می‌لرزید و پایم انگار روی گاز قفل شده بود. خاطرات کودکی مثل تصاویری که از پنجره می‌دیدم توی ذهنم می‌دویدند.

حالا کیوان بود که فریاد زد: باز مثل هر شب ، از دیه پنهون، یه مرد عاشق با چشم گریون....

برای فرود آماده می‌شدم. سرعت را کم کردم. آقای شهبازی گفت: دیشب آقای واقفی برایم گفت که چقدر آریا را دوست داری و تصمیم گرفتیم که صبح اول وقت بیایم و این آرزوی ساده را برآورده کنیم!

انگار تمام آرزوهایم برآورده شده بود. بدنم داغ بود و سرم خوش.

همه چیز را تار می دیدم. گفتم : دم شما گرم! ریز به ریز آرزوهایم را بازسازی کردید، دم آقای واقفی گرم.

گفت: انگار فقط یک چیز جا مانده!

و دستش را برد به طرف سقف و از جا دستمالی، دستمالی به من داد تا اشک‌هایم را پاک کنم!

 کیوان و داریوش برای خودشان می‌خواندند که:

چرا شب ما سحر نمیشه، گل ستاره پرپر نمیشه...

تو شهر خورشید ، یه قطره نوره...

راه من و تو امشب چه دوره...

 

 

مهدی میرعظیمی

شیراز

3 تیر 1402

 

با یاد آقای واقفی عزیز که امروز عصر ما را از لبخند زیبایش محروم کرد و به خانۀ دوست شتافت.

 



  نظراتـــــ