متروکتاب
نویسنده : مدیر سایت    
یکشنبه 11 تیر 1402
    
بازدید: 394
    
زبان : فارسی
    

تابستان است، هوا گرم و خیابان و پیاده‌رو شلوغ.

ته‌ماندۀ هوای خوش؛ همراه مسافران تازه‌پیاده شده، از دهلیز مترو به پیاده‌رو می‌رسد تا لبخند کمرنگ و کوتاه مدتی را روی صورت عابران بنشاند و گاهی باعث شود پیرزن خسته‌ای روسری‌اش را بگشاید و زیر گلو را به آن نسیم مصنوعی خنک کند یا بانویی از سرعت گام‌های نگرانش بکاهد.

پسرک با خواهرش چند قدم جلوتر از مادرشان از ایستگاه مترو خارج می‌شوند و می‌نشینند روی صندلی کنار پیاده‌رو، دقیقاً همان‌جا که منتظرشان ایستاده بودم.

توی واگن مترو هم کنار هم نشسته بودند و کتاب می‌خواندند و مادرشان نگاهشان می‌کرد. انگار آن‌قدر به تربیتش مطمئن بود که حالا فقط باید می‌نشست و عشقشان را می‌کرد.

پیاده که شدند دو سه تا کتاب یک صفحه‌ای را که برداشته بودند توی جعبه‌های دیواری گذاشتند و چند تا دیگر برداشتند و با این کار مرا مشتاق کردند که با ایشان گفتگویی داشته باشم.

کمی تندتر آمدم و منتظرشان ایستادم. از مادرشان اجازه گرفتم و گپ و گفتی خودمانی جاری شد. مادرشان می‌گفت عشقشان داستان خواندن است.

گفتم: کدامتان می‌خوانید که من فیلم بگیرم؟

با هم گفتند: من!

مصاحبه با ضربۀ شیطنت‌آمیز آرنج برادر به خواهر شروع شد و با لبخندشان ادامه یافت.

یکی از داستان‌های کتاب یک صفحه ای را خواندند و برخاستند و رفتند.

 

 

 

روایتی از: سرکار خانم فاطمه خزائنی

شیراز

ایستگاه مترو نمازی



  نظراتـــــ