اعصاب خُردی امروز من
نویسنده : مدیر سایت    
جمعه 20 مرداد 1402
    
بازدید: 383
    
زبان : فارسی
    

ساعت نه باید کارگاهی را برای یکی از شرکت‌ها برگزار می‌کردم و قرار بود راننده‌ی آن شرکت ساعت هشت به دنبالم بیاید.
ساعت هفت و پنجاه دقیقه از شماره‌ای ناشناس این پیام آمد:

سلام
سر کوچه منتظرتونم.

خانه ما توی یک کوچه هزار و دویست متری است و من باید چیزی کمتر از یک کیلومتر راه می‌رفتم تا به سر کوچه برسم.
کم و زیاد مسافت مهم نبود اما پروتکل تشریفاتی خیلی مهم بود. با خودم فکر کردم که با ماشین خودم می‌روم و گزارش را به مدیرش می‌دهم.
اما منصرف شدم. چند قدم که رفتم تصمیم گرفتم اسنپ بگیرم و بعد زنگ بزنم که من رفتم شما هم بیایید، باز چشم‌پوشی کردم.
هر طور می‌خواستم از کار راننده بگذرم نمی‌توانستم و از خودم می‌پرسیدم یعنی این بنده‌خدا توی کوچه را نگاه نکرده و طول آن‌را ندیده؟ واقعا چه فکری کرده که سر کوچه ایستاده؟!
زنگ زد و پرسید: چرا نمی‌آیید؟ می‌خواید بیام توی کوچه؟ و خندید!
از صدای خنده‌اش کفری شدم. گفتم:
نه قربان! شما خودتون رو توی زحمت نندازید. اگر هم معطل شدید ببخشید! نیستش که من باید یک کیلومتر پیاده بیام، چند دقیقه طول می‌کشه!
خندید و تلفن را قطع کرد.
دلم می‌خواست شکل این آدم را ببینم!
گرمی آفتاب و قدم زدن با لباس رسمی و اعصاب خط‌خطی باعث شده بود که از سر و پیشانی‌ام عرق بچکد.
وقتی رسیدم ماشینی آن‌جا نبود!
زنگ زدم. با همان خنده گفت:
انگار هنوز یک کیلومتر پیاده‌رویتون تموم نشده!
گفتم: شما رفتید؟!
گفت: نه، سر کوچه ایستادم؟
گفتم: کدام کوچه؟
گفت: ۲

برق از کله‌ام پرید و پیامکی که آدرسم را برای مدیر آموزش شرکتشان فرستاده بودم چک کردم.
کلمه جنوبی را از انتهای نام خیابان جا انداخته بودم!
پرسیدم: کدام خیابان هستید شمالی یا جنوبی؟
با همان خنده گفت: شمالی!
وقتی شنید که من توی خیابان جنوبی هستم در کمتر از یک دقیقه خودش را به من رساند.
مسیرمان از خیابان شمالی بود. به سر کوچه ۲ که رسيد خندید و کوچه را نشانم داد.
کوچه‌ای که سر میدان است و توی آن فقط سه خانه است.
راننده بسیار محترم و دوست‌داشتنی بود و از همان اول با یک موسیقی خوب و کولر از من پذیرایی کرد.
داستان را که شنید خندید و گفت: وقتی می‌گفتی یک کیلومتر پیاده‌روی دارم، خیال می‌کردم که شوخی می‌کنی و به کوچه سه متری‌تون می‌گی یک کیلومتری!
هنوز در حال فکر کردن به بدبینی خودم و خوش‌بینی او هستم و چه‌قدر خوشحالم که با تصمیمی عجولانه خودم را ضایع نکردم که حالا جلوی همه خیت شده باشم.

مهدی میرعظیمی
شیراز
۱۹ امرداد ۱۴۰۲



  نظراتـــــ