گوساله
نویسنده : مدیر سایت    
شنبه 30 دی 1402
    
بازدید: 140
    
زبان : فارسی
    

«گووساالــه». شنیدن این کلمه با صدای مردانه و خشن آن هم با «لِه» کاملاً کشیده و خش‌دار کافی بود که سَرِجایم میخ‌کوب شوم. ماشین سفیدی وسط خیابان در حال دور زدن بود و تاکسی زرد رنگ چهل‌پنجاه متر جلوتر زده بود روی ترمز. شواهد این طور نشان می‌داد که ماشین‌ها با هم برخوردی نداشته‌اند و فقط بحثِ کُرکُری خواندن و روکم‌کنی راننده‌هاست. توی ماشین سفید راننده‌ای بود حدود پنجاه ساله با قیافه‌ای مظلوم و زنی که از پتویی که دورش پیچیده بودند می‌شد حدس زد که بیمار است. راننده‌ی تاکسی پیاده شده بود و زیر صندلی‌اش دنبال چیزی می‌گشت. از فاصله‌ی دور سرخی صورتش را می‌دیدم و حرارت مغزش را حس می‌کردم. قدرت تخیل و ذهنِ خیال‌پردازم به من فهماند که احتمالاً آن کسی که کلمه‌ی «گوساله» را فریاد کشیده همین راننده‌ی مظلومِ ماشین سفید رنگ است. هنوز هم نتوانسته‌ام بفهمم که گوساله‌ای به آن بزرگی چه‌طور از دهان کوچک این آدم شصت کیلویی بیرون آمده بود. البته این موضوع خیلی مهم نبود. مهم حرکت مستقیم‌الخط راننده‌ی تاکسی بود که با شتاب ثابت به سمت ماشین سفید می‌آمد. با یک فرمول ساده‌ی فیزیک می‌توانستم محاسبه کنم که او این مسافت را در کم‌تر از بیست ثانیه خواهد پیمود. حس آن ماموری را داشتم که توی فیلم‌ها باید بمبی را خنثی کند. زن بیمار با نگاهش به من انگیزه می‌داد و مرد مظلومِ بدزبان تمام پشیمانی‌اش را با رنگ زرد صورتش به نمایش گذاشته بود. بمب هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. قید لباس سفیدم را زدم و بی‌خیالِ کیف و عینکم شدم. خودم را رساندم به آقای عصبانی که حس می‌کردم از توی گوش‌هایش دارد دود بیرون می‌زند. گفتم: «س‌سلام. ایشون دوست من هستند». دستش را گذاشت روی سینه‌ام. هُلم داد و گفت: «غلط می‌کنه که دوست توئه». باز با دو گامِ سریع رفتم جلویش ایستادم و گفتم: «قربان؛ منظورم اینه که ایشون داشت من رو صدا می‌زد. آخه اسم من گوساله است». پوزخندی زد و گفت: «برو برس به کارِت» به آمپر مغزش که نگاه کردم دیدم از نقطه‌ی جوش پایین آمده. جوانکی داشت فیلم می‌گرفت. دست مرد عصبانی را گرفتم و با صدای کمی بلندتر گفتم: «تو انگار من رو دوزار هم قبول نداری؟ باباجون گوساله منم و این بنده خدا هم داشت من رو صدا می‌کرد. شما چرا ناراحت شدی؟» جوانک فیلم‌بردار زد زیر خنده و موبایلش رو جلو آورد و گفت: «آقا راست می‌گه. چرا قاطی می‌کنی؟ تازه منم گوساله‌ام. اگه باورت نمی‌شه تا مـا‌مـا کنم». صدای خنده‌ی همه بلند شد. زن که با زحمت پیاده شده بود گفت: «همش تقصیر منه. توی بیمارستان کارتش موجودی نداشت. می‌خواستیم بریم از داداشش پول قرض کنیم».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ