بابای آقای مدیر
نویسنده : مدیر سایت    
چهار شنبه 4 بهمن 1402
    
بازدید: 241
    
زبان : فارسی
    

تا ده‌ یازده سالگی، بابام قهرمان زندگیم بود. دلم می‌خواست مثل او بشم. رفتار و کلامش رو تقلید می‌کردم. فکر می‌کردم بهتر از بابام توی دنیا وجود نداره. دوران نوجوانی کمی متفاوت بود. از کلاس پنجم به ‌بعد دیگه همۀ توقعاتم رو برآورده نمی‌کرد. فکر می‌کردم درکم نمی‌کنه. حتی گاهی فکر می‌کردم دوستم نداره. از حدود هجده‌سالگی انتقادهای من شروع شد. چِراهایی که ازنظر خودم خیلی منطقی بود و پدر با بردباری تحملشون می‌کرد. بیست‌و‌یکی‌دو سالم بود که جرأت کردم توی مسائل اعتقادی و سیاسی و تربیتی نظراتم رو که با نظر پدر مخالف بود، درمقابلش اظهار کنم. ساسان، مرد جوانی بود که وقتی بیست‌وپنج سال داشتم با پدرم ارتباط کاری پیدا کرد. ابراز لطف و محبتش به پدرم غیرِعادی بود. بعضی صبح‌ها برای پدرم نونِ‌ سنگک تازه می‌آورد. بعضی جمعه‌ها شیر و آشِ محلی. بعضی روزهای هفته به محل کارش سر می‌زد و احوالش رو می‌پرسید. اصرار داشت که بابام رو ببره ماهی‌گیری و تفریح. کم‌کم با خانواده‌اش آشنا شدیم و ارتباطمون نزدیک‌تر شد. یه‌‌روزِ تعطیل من و بابام رو برد ماهی‌گیری. پدرم توی رودخونه ماهی می‌گرفت و من و ساسان ناهار رو آماده می‌کردیم. ساسان رو کرد به من و گفت: «خوب به بابات نگاه کن. باهاش حرف بزن. حرف‌هاش رو بشنو. قدر باباداشتن رو بدون. من خیلی وقته که دلم می‌خواد یه لیوان آب بدم دست بابام، اما نمی‌شه». اشک از گوشۀ چشمش جاری شد. ساسان ادامه داد: « توی دنیا فقط یه ‌نفر هست که حاضره تو برنده بشی، حتی به بهای شکست خودش و اون باباته. این‌ رو بفهم. شاید دیگه فرصتی نباشه». از اون ‌روز بابام دوباره شد قهرمان زندگیم. دیگه مطمئن بودم که دوستم داره و درکم می‌کنه. دو سال بعد فرصت باباداشتن برای همیشه از من گرفته شد و پدرم آسمونی شد. امروز خبر درگذشت یه پدر دیگه رو شنیدم. مدتی بود که در جریان بیماری اون مرحوم بودم. پزشک‌ها قطعِ‌ امید کرده بودند. اون‌ مرحوم در شهر لار توی بستر بیماری بود و پسرش در شیراز مسئولیت مدیرکُلی یکی از اداره‌ها را به‌عهده داشت. آقای مدیر باید تکلیفش رو دربرابر پدر به‌جا می‌آورد و ازطرفی مسئولیت خدمت به‌مردم هم روی دوشش بود. همکارانش می‌گفتند روزهای آخر بعد از تعطیلی اداره با ماشین شخصی سیصدوپنجاه کیلومتر رو به شوق دیدار پدر رانندگی می‌کرد و دوباره صبحِ اولِ‌وقت به عشق خدمت توی اداره حاضر بود. شاید ساسان به آقای مدیر هم گفته بوده: «فقط یه نفر توی دنیا هست که حاضره تو برنده بشی، حتی به بهای شکست خودش».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ
shirane زهرا فتحی‌پور 6/11/1402
کاش ساسان به همه بچه‌ها می‌گفت تا هیچ فرزندی در مقابل پدر جبهه نمی‌گرفت زیبا بود ،،