بلیزر
نویسنده : مدیر سایت    
یکشنبه 15 بهمن 1402
    
بازدید: 134
    
زبان : فارسی
    

معمولاً تابستان هر سال به شیراز می‌آمدند. اسماعیل هم‌سن و هم‌بازی ما بود و همه‌ی بچه‌های فامیل شوق آمدنش را داشتند. شوق سوغاتی‌هایی که آن‌ها می‌آوردند. لباس‌های شیک و قشنگ و شکلات‌هایی که نمونه‌اش را توی هیچ مغازه‌ای ندیده بودند. ذوق سوار شدن به بلیزر آلبالویی با لاستیک‌های پهن و بزرگ و کولری که تابستان برایش معنا نداشت. غروب یکی از روزهای آخر تابستان بود که اسماعیل دوید توی خانه. مادرش را صدا زد و گفت: «آقام بنزین زده و منتظره که بریم سوار شیم». همه رفتیم دم در. بزرگترها روبوسی و خداحافظی می‌کردند و ما سعی می‌کردیم از آخرین لحظات هم برای بازی استفاده کنیم. بلیزر راه افتاد. آخرین صحنه‌ای که در خاطرم مانده تصویر اسماعیل است و برادرهایش که پشت شیشه‌ی عقب دست تکان می‌دادند و کاسه‌ی آبی که مادرم پشت سر آن‌ها ریخت. یکی‌دو روز بعد مدرسه‌ها باز شد و داستان هر روز ما شد مدرسه رفتن. شلوغ بازی‌های سر کلاس و درس و مشق و حساب و هندسه. عشق مداد پاک‌کن دو رنگ و مداد تراش سطل‌دار. روزها ترس از خط‌کش آقای ناظم و شب‌ها شوق و ذوق تلوزیون برفکی. چند روز که از باز شدن مدرسه گذشت رفتار معلم و مدیر و ناظم تغییر کرد. رفتار بابا و مامان‌ها و اهالی محل هم تغییر کرده بود. از چیزهایی حرف می‌زدند که ما نمی‌فهمیدیم. اما نگرانی توی چهره‌ی همه پیدا بود. برنامه‌های تلوزیون برفکی ما هم عوض شده بود و شب‌ها فیلم و عکس تانک و تفنگ و خمپاره پخش می‌شد. یکی از روزهای آخر مهر ماه رفته بودم برای خرید نان. توی راه برگشت لبه‌های برشته‌ی نان را می‌کندم و می‌خوردم. وانتی را دیدم که پیچید توی کوچه‌مان. وقتی به خانه رسیدم اسماعیل را دیدم با پدر و مادر و برادرهاش. سر و صورت کثیف و لباس‌هایی که برق نمی‌زد. نه روی لب‌های مادرش لبخندی بود و نه موها و صورت پدرش اصلاح شده بود. غیر از باباش همه با دمپایی بودند. برامون سوغاتی هم نیاورده بودند. اسماعیل می‌گفت: «جنگ شده. آقام اومد خونه و نگذاشت حتی لباس‌هامون رو عوض کنیم. ریختمون توی وانت و آوردمون شیراز». آخر شب که همه خوابیدند پدر گفت: «فقط یه پدر می‌تونه درک کنه که حاصل یه عمر تلاش و کوشش رو گذاشتن و رفتن یعنی چی! فقط یه مادر می تونه بفهمه که خونه و زندگی رو رها کردن و شب موندن توی خونه‌ی دیگرون چه قدر تلخه! وقتی باید لباس‌های بچه‌های مردم رو تن بچه‌های خودت کنی! لباس‌هایی که خودت براشون سوغات آورده بودی!». ولی من فقط به یه چیز فکر می کردم. اینکه مهمون‌های آبادانی‌مون اومدند و دوباره صبح که بیدار بشیم با هم خاطره می‌سازیم و شادی و شور.

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ