لقمه مهسا
نویسنده : مدیر سایت    
دوشنبه 23 بهمن 1402
    
بازدید: 133
    
زبان : فارسی
    

این چندمین بار بود که مهسا گرسنه می‌موند. چند روز بود که لقمه‌ای که مامانش صبح توی کیفش می‌گذاشت، غیب می‌شد. توی عالم بچگی با خودش فکر کرد: «نباید چیزی به مامانم بگم، چون اگه بشنوه دعوام می‌کنه». خانم داشت املا می‌گفت. صدای افتادن مدادی به گوش رسید. دخترکی که روی نیمکت عقبی می‌نشست، رفت زیر میز که مدادش رو برداره. یه آستین صورتی از زیر نیمکت رفت توی کیف و لقمه رو برداشت. مهسا دید و فهمید که چرا لقمه‌اش هرروز ناپدید می‌شه. خواست دعوا کنه یا به خانم‌معلم بگه؛ اما چیزی نگفت و سکوت کرد. شب سرِ سفرۀ شام قضیه رو برای پدر و مادرش تعریف کرد. مادر گفت: «کارت خیلی خوب بود که سکوت کردی و آبروش رو نبردی. این کارِت هم خیلی خوب بود که موضوع رو با من و بابا مطرح کردی. بچه نباید هیچ چیزی رو از بابا و مامانش مخفی کنه. هرچی باشه پدر و مادر مَحرم رازهای بچه‌شون هستند». بعد از شام بابای مهسا گفت: «یکی ‌دو سال پیش رفته بودیم بازار. برای ناهار به رستورانی که توی بازار بود، رفتیم و همه چلوماهیچه سفارش دادیم. وقتی غذا رو آوردند، دیدیم یه سیخ کباب‌کوبیده هم همراه غذای ماست. گفتم: توی لیست سفارش ما کباب‌کوبیده نبود. مهمان‌دار با لبخند گفت: گویا اولین باره که اینجا تشریف می‌آرید! رسم ما اینه که روی هر سفارش یه سیخ کوبیدۀ مجانی بگذاریم. کنجکاو شدم که دلیلش رو بفهمم. بعد از غذا سراغ مالک رستوران رو گرفتم. پیرمردی خوش‌اخلاق و خنده‌رو اومد و کنارمون نشست. شروع کرد به تعریف که از ده‌سالگی شاگرد یکی از قالی‌فروش‌های بازار بودم. ظهرها باید می‌رفتم و واسه اوستا ناهار می‌گرفتم. من ناهارم رو از خونه می‌آوردم و معمولاً اوستا برای ناهار کباب سفارش می‌داد. هر روز از چلوکبابی تا حُجره بوی کباب می‌خوردم و دلم غش‌وضعف می‌رفت، دریغ از اینکه یه‌بار اوستا یه لقمه کباب به من تعارف کنه! یه‌روز نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به کباب ناخُنک زدم. اوستا فهمید و من کتک مفصلی ازش خوردم. خبر به صاحبِ چلوکبابی رسید. از روز بعد هروقت برای گرفتن ناهار می‌رفتم، یه سیخ کوبیدۀ اضافی بهم می‌داد که توی راه بخورم. سال‌ها بعد که خدا قسمت کرد و خودم صاحب رستوران شدم، برای شادی روحش به مشتری‌هام یه سیخ کوبیدۀ اضافی می‌دم. شاید یه شاگرد دیگه اومده باشه واسه اوستاش کباب بخره». فردا صبح مادر دو تا لقمه به مهسا داد و گفت: «مامان‌جون، یکی از این لقمه‌ها رو بگذار تهِ کیف واسه خودت. یکی دیگه رو مثل همیشه بگذار تا دوستت برداره. مبادا چیزی به دوستت بگی و خجالت‌زده‌اش کنی!».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ