پندکبریتی 3
نویسنده : مدیر سایت    
چهار شنبه 2 اسفند 1402
    
بازدید: 124
    
زبان : فارسی
    

توی آشپزخونۀ ما یه آب‌گرم‌کن بزرگ بود که جلوش یه در داشت. مادر خدابیامرزم همیشه دوتا قوطی‌کبریت داشت. یکی توی جاکبریتیِ کنار اجاق ‌گاز که پُر بود از چوب‌کبریت‌های سالم و یکی هم پشت درِ آب‌گرم‌کن که توش چوب‌کبریت‌های سوخته رو نگه می‌داشت. یه‌روز ظهر توی کوچه مشغول بازی بودم. بوی خوشِ خورشِ بادمجون من رو کشوند توی خونه و مجبورم کرد که به آشپزخونه سر بزنم. مادر یه پیش‌دستی گذاشت جلوم و گفت: «یه ته‌بندی بکن تا ناهار حاضر شه». درِ آب‌گرم‌کن رو باز کرد و یه چوب‌کبریتِ نیم‌سوخته برداشت. چوب رو با شمعک آب‌گرم‌کن آتیش زد و باهاش اجاق‌ رو روشن کرد. گفتم: « مامان، چرا این کبریت‌های سوخته رو نگه می‌داری؟». گفت: «این‌ها توی زندگی به من کمک می‌کنند. به من چیزهای زیادی یاد می‌دند. این‌ها برام خونه خریدند. ماشین خریدند» خندید و ادامه داد: «چرا وقتی می‌شه از چیزی چندبار استفاده کرد، دورش بیندازم. می‌دونی برای درست‌کردن این چوب‌ها چند تا درخت قطع می‌شه؟» یه‌دونه از چوب‌ها رو برداشت و گفت: « بزرگ که بشی، بهتر درک می‌کنی که این چوب‌کبریت یعنی کفش. یعنی لباس. یعنی خونه و کارخونه. یعنی مملکت. اگه مردم عادت کنند که چوب‌کبریت سوخته رو دور نریزند، اون‌وقت دیگه آب رو هم هدر نمی‌دند». صدای زنگ خونه بلند شد. داشتم به حرف‌های مامان فکر می‌کردم. بابا با چند تا کیسۀ میوه وارد شد. سلام کردم. بابا جواب سلامم رو داد. مادر میوه‌ها رو توی تشتی ریخت و تشت رو از آب پُر کرد. کیسه‌ها رو تا کرد و گذاشت گوشۀ کابینت. درِ پلوپز رو برداشت. بوی برنج فضا رو پر کرد. کنار من نشست و گفت: « استفادۀ چندباره از چوب‌کبریت، یعنی استفادۀ کمتر از ظرف و سفرۀ یه‌بارمصرف. می‌دونی در سال چه‌قدر از درآمد خانواده‌ها با همین سفره‌های یه‌بارمصرف می‌ره توی سطل زباله؟» یه ظرف شیشه‌ای با برچسب رُب‌گوجه گذاشت روی میز و گفت: «این بمونه برای دِسر بعد از ناهار». درش رو باز کرد و با خنده ادامه داد: «اون چوب‌سوخته‌ها به من یاد دادند انجیرِ لهیده رو دور نریزم و باهاش مارمالاد درست کنم». دلم با دیدن مارمالادِ انجیر غش رفت. بابا که صحبت‌های من و مامان رو می‌شنید، لبخند زد و گفت: «از پیرمردی پرسیدند تو چه‌طور هفتاد سال بدون مشکل با همسرت زندگی می‌کنی؟ گفت: من از نسلی هستم که وقتی کفشمون کهنه می‌شد، دورش نمی‌انداختیم. تعمیرش می‌کردیم. احتمالاً اگه بگردیم توی آ‌شپزخونۀ اون‌ها هم یه قوطی پر از چوب‌کبریت‌های نیم‌‌سوخته پیدا می‌شه». همه خندیدیم.

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ