شوداری
نویسنده : مدیر سایت    
شنبه 19 اسفند 1402
    
بازدید: 133
    
زبان : فارسی
    

بوی آش‌جو تا سر کوچه پیچیده بود. کوچه‌ی باریک با دیوارهای کاه‌گلی و درهای چوبی. زیر سایه‌ی ساباط راه می‌رفتیم و هر از چند قدم که از زیر ساباط خارج می‌شدیم تیغ آفتاب تیرماه را حس می‌کردیم. عمه‌بزرگ جلوتر گام بر می‌داشت و مادرم و زن عمو پشت سرش. من هم که انگار بندی به پایم بسته باشند هی عقب می‌افتادم و یک‌هو با ترس گم شدن توی این کوچه‌ها می‌دویدم و گوشه‌ی چادر مادرم را می‌گرفتم. وارد کوچه‌ای باریک‌تر و بن‌بست شدیم. دالان خانه را آب‌پاشی کرده بودند و عطر دل‌نشینش مشام را پر می‌کرد. مادر کیسه‌ای را که در دست داشت به عمه‌بزرگ داد و گفت: «تازه عروسه. بهتره از دست شما بگیره که شگون داشته باشه». در باز بود. زن عمو کوبه را زد و وارد شدیم. دختری از توی مطبخ بیرون دوید. موهای به هم ریخته و لباسی که بوی آش‌جو می‌داد. همان‌جا لب پاشوره حوض دستانش را شست و دعوتمان کرد به داخل. زن‌ها نشستند به گفت و گو و من هم خانه را ورانداز می‌کردم. همه‌چیز مرتب بود و تمیز. غیر از آن دخترک ژولیده که گویا تازه عروس بود. مادر و زن عمو داشتند با هم حرف می‌زدند و لباسی را که برای تازه عروس آورده بودند آماده می‌کردند. عمه‌بزرگ آرام به عروس خانم گفت: «چرا این‌قدر بهم ریخته‌ای؟ مگه شوهرت نمیاد خونه؟» عروس خندید و گفت: «دارم آشپزی می‌کنم و خونه رو هم تمیز کردم. همین که بیاد خونه و ببینه همه چی مرتبه براش کافیه. من هم خیلی اهل ماتیک و سرخاب نیستم». عمه‌بزرگ نگاهش را با غیظ روی دختر برگرداند و گفت: «خود رو بدار که شو داری، شو رو داری هوو داری». مادر که متوجه حرف صریح عمه بزرگ شده بود نگاهی به صورت متعجب عروس انداخت و گفت: «عزیزم؛ منظور عمه‌خانم اینه که زن باید به خودش هم برسه و توی خونه همیشه آراسته باشه. درسته که مدیریت خونه و خونه‌داری هم خیلی مهمه ولی تو نباید از خودت غافل بشی. زن خوش اخلاقِ هنرمندِ آراسته هست که به خونه و مرد خونه آرامش و قوام می‌ده». زنی که بعدها فهمیدم خواهر شوهر عروس‌خانم بود برای ما چند تا کاسه آش‌جو آورد. من فقط حواسم به آش خوردن بود و زن‌ها با هم گپ می‌زدند. عمه خانم همین‌طور که حرف می‌زد داشت پسته‌های بود داده رو مغز می‌کرد اما نمی‌خورد. وقتی از خانه خارج شدیم مادر و زن‌عمو داشتند از نصیحت‌های عمه‌بزرگ به عروس می‌گفتند. عمه‌خانم رو به من کرد و گفت: «بیا این مغزها هم برای تو». دلم برای پسته لک زده بود ولی با شک و بی‌‌میلی به مغزها نگاه کردم. عمه‌بزرگ همه‌ی مغزها را ریخت توی دهن خودش و با خنده گفت: «بچه جون؛ مغز پسته‌ی بو داده چیزی نیست که کسی برای دادنش به تو منتت رو هم بکشه».

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ