روزنامۀ لج‌باز

بازدید: 377

خانه‌ي پدربزرگم خانه‌اي نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ اصلي که تمام روزهاي سال از آن رفت و آمد صورت مي‌گرفت و درِ کوچکي که فقط ويژه ايام محرم بود براي خروج عزاداران امام حسين.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگم در دهه‌ي هفتاد، ديگر هيچ‌گاه درِ کوچک باز نشد.
چون گويا با رفتن آن‌ها برکت هم از آن کوچه رفت و مسير دسته‌هاي عزاداري هم عوض شد.
اوايل تابستان سال هشتاد و چهار با پدرم از آن کوچه مي‌گذشتيم. وقتي به خانه‌ي پدربزرگ رسيديم هر دو با اشتياق به در و ديوار خانه نگاه مي‌کرديم و خاطراتمان را از ذهن مي‌گذرانديم.
من در فکر طوطي زيباي پدربزرگم بودم و اُردک‌هاي توي حوض، پدرم شايد به فکر درس خواندن‌هايش روي بام.
من در انديشه‌ي پاسباني از جوجه‌ها، پدرم شايد در انديشه‌ي بازگشت پرستوها و لانه‌هايشان زير سقف ايوان.
من غرق شده بودم در بويِ دودِ منقل و چاي تازه‌دم، پدرم شايد غرقِ عطرِ گل‌هاي صدپَرِ محمديِ گوشه‌ي باغچه.
پدرم جلوي در کوچک ايستاد و چشم دوخت به روزنامه‌اي که از داخل، پشت شيشه چسبانده شده بود.
چسب‌هاي چهارگوشه‌ي روزنامه در اثر تابش آفتاب کنده شده بود و روزنامه فقط به يک چسب آويزان بود.
پدرم لبخند تلخي زد و گفت: «تاريخش را ببين. روزنامه مالِ سال شصت و سه است. خودم چسباندمش!»
آهي کشيد و ادامه داد: «يک ماه بعد از نصب چسب‌هايش وَر آمده‌اند و روزنامه به همين يک چسب آويزان شد‌. شايد هرروز منتظر افتادنش بودم. اما نيفتاد. خيلي‌ها از اين دنيا رفتند و اين روزنامه نيفتاد. پدربزرگت رفت و چسب کنده نشد. عمويت رفت، مادربزرگت، پسرخاله‌ام، خاله‌ام، و فلاني و فلاني»
همان‌گونه که آدم‌ها را مي‌شمرد دستش را روي در گذاشت و تکانش داد انگار روزنامه قصد داشت لج‌بازي کند. تکاني خورد اما نيفتاد.
در قفل بود و دستمان کوتاه وگرنه دلم مي‌خواست همان موقع روزنامه‌ي لج‌باز را پاره کنم.
راه افتاديم. پدر گفت: «واقعاً بودِ هرچيزي بيشتر از بودِ ما آدم‌هاست و ما چه‌قدر غافليم».
آن‌روز گذشت و اين ماجرا هم به‌خاطرات پيوست.
سه ماه بعد وقتي از مراسم تشييع پدرم بازگشته بودم و از آن کوچه مي‌گذشتم چشمم دوباره افتاد به آن روزنامه‌ي لج‌باز که هنوز هم نيفتاده بود.
همان روز کليد خانه را از عمو گرفتم و از پشت خِرت و پِرت‌ها خودم را به روزنامه رساندم و آن يک چسب را هم کندم.
وقتي به روزنامه‌ي مچاله شده نگاه مي‌کردم حس کردم در چشمانم زل زده و با لج‌بازي به من يادآوري مي‌کند که : «واقعاً بودِ هر چيزي بيشتر از بودِ شما آدم‌هاست و تو چه‌قدر غافلي».

مهدی میرعظیمی
۱۳۹۴



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.