064 دنیای کوچیک

بازدید: 1601

صبح سوار قطار شدیم من و چهار تا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی قطار راه افتاد همون اول صبح اوقاتم تلخ شد چون متوجه شدم پولی روکه برای ماموریت در اختیارم بود گم کردم درحال ماموریت برای سوار شدن به قطار نیاز به بلیت نبود اما خوراک این چهل وچندنفر رو باید می خریدم آخر های خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم یه جوان نوزده ساله مونده بود و چهل تا آدم گشنه که از دیشب تا حالا چیزی نخوده بودند



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.