070 مرد دهاتی

بازدید: 1773

غروب سیزده به در بود و بارون میبارید هوا داشت گرگ و میش می شد من بودم و یه لباس نازک کهنه توی این هوای سرد ماشین ها یکی اروم و یکی تند از کنارم رد می شدند یکی دوتاشون آب و گلی که کنار خیابان جمع شده بود رو پاشیدند روی من ناراحت نشدم نباید ناراحت میشدم چون من رو نمی شناختند یکیشون میخواست بچه اش رو به خونه برسونه و اون یکی باید زود می رفت که مهمونی شام دیر نشه



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.