075 تعبیر خواب

بازدید: 1743

آقاجون بهش گفت: «من خسته‌ام. من رو برسون خونه بعد برید مسجد». راه افتاد به سمت خونه. رادیوی ماشین خش‌خش می‌کرد. صداش رو بست و گفت: «آقاجون، چند شب پیش خواب دیدم. می‌خوام برام تعبیرش کنید». آقاجون که خستگی و ناراحتی از صورتش پیدا بود گفت: «توی خواب کوهی به مویی، یعنی یه کوه خواب اندازۀ یه تار مو تعبیر داره. تعبیر خواب آسون نیست؛ ولی تعریف کن ببینم چه خوابی دیدی. خیره ان‌شاءالله». شروع کرد: «خواب دیدم یه‌جا ایستادم. صدایی می‌گفت یه قدم برید جلوتر تا جا برای آخر صفی‌ها باز بشه. کلافه بودم. صدا دوباره بلند شد. انگار با من بود. به‌جای غرزدن و این‌پا و اون‌پا کردن یه نگاه بنداز ببین اطرافت چیه. ببین کیا هستند. یه‌دفعه می‌بینی یه نفر از آخر صف جلو زد و رفت. همه توی صف ایستاده بودند. به قیافۀ کسی نمی‌خورد که بخواد جلو بزنه. من حواسم رو بیشتر جمع کردم. همه‌جور آدم توی صف بودند. بعضی‌ها رو می‌شناختم. خیلی‌ها رو نه. بعضی آدم‌ها خیلی دلنشین بودند. همین‌طور که توی صف ایستاده بودند با این و اون خوش‌وبش می‌کردند. یکیشون جلوتر ایستاده‌بود. احوال این خانم رو می‌پرسید. جویای حال اون آقا می‌شد. با یه شکلات و دوتا حرف قشنگ دلِ اون بچه‌ای که کنار پدرش ایستاده‌بود رو هم شاد می‌کرد. یه نفر با اخم بهش گفت چه‌کار به این و اون داری؟ بایست تا نوبتت بشه. مرد روش رو برگردوند و یه شکلات بهش تعارف کرد. با لبخند گفت: این صف خیلی طول نمی‌کشه. این آدم‌ها رو دیگه نمی‌شه پیداشون کرد. وقتی نوبتشون برسه می‌رن که می‌رن. دیگه یادی هم از ما نمی‌کنند. بذار توی همین مدت کم با هم گپ بزنیم و آشنا بشیم. حداقل از توی صف ایستادنمون لذت ببریم. باز صدا بلند شد برو جلوتر. جا رو باز کن آقا. انگار باز نوبت کسی شده بود. صف جلوتر رفت. توی عالم خواب همین پسرِ همسایه رو دیدم، که آخر صف ایستاده بود. یکی از دوستاش از اون جلو داد زد که بیا، من این‌جا برات جا گرفتم. نگاهی به من کرد. خندید و رفت جلو. دیگه ندیدمش». آقاجون آهی کشید و گفت: «خدا بیامرزدش. خدا هردوشون رو بیامرزه. پسرهای آقایی بودند. من تا حالا مراسم خاکسپاری به این شلوغی ندیده بودم». رسیده بودیم نزدیک مسجد. یکی دو ساعت دیگه مراسم ختم شروع می‌شد. گفتم: «لطفاً من رو این‌جا پیاده کن. می‌رم به بچه‌ها کمک کنم. تو هم آقاجون رو برسون و زود بیا». آقاجون با دست چونه‌اش رو گرفته بود و متفکرانه به خیابون نگاه می‌کرد. گفت: «منم هشتاد ساله که توی صف ایستادم. خیلی‌ها نوبتشون شد؛ ولی انگار خیلی‌ها هم جلو زدند و رفتند».



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.