094 داستان نبودنم 2

بازدید: 1798

اول صبح با شنیدن خبر تصادف شوکه شده بودم. پدر مادر خواهر و برادرم از دنیا رفته بودند و تنها خواهرم توی بیمارستان بود. سرم درد میکرد و گیج بودم اما می دیدم که مردم دنبال کار و زندگی عادیشون بودند.فنجون رو نگاه کردم. تصویر من توی سیاهی قهوه پیدا بود قاشق رو چرخوندم. موج ها تصویرم رو دوره کردند.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.