از فیشرآباد تا همت شمالی!
شنبه 5 مهر 1404
بازدید: 1
«از خیابون تختجمشید اومدم پایین، به طرف ثریا. زمین هنوز از بارون دیشب خیس بود و بوی برگهای بارونخورده توی هوا پیچیده بود. درختها شسته شده بودند و همون هفتهشت برگ زرد و سرخی که روی شاخهها مونده بود برق میزد.
کف پیادهرو از برگ فرش شده بود و مغازهها یکیدرمیون تعطیل بودند. پشت سرم، دماوند با برف پوشیده شده بود و باد یخی که از همون بالا میوزید، میخورد به پس گردنم.
آب از دوخت کفشم رفته بود تو و سرِ انگشتام توی جوراب خیس یخ کرده بود.
گشنه بودم.
دستهام رو کردم توی جیب کاپشن و تندتند راه رفتم که شاید توی این ماه رمضونی، یه جا پیدا کنم و جواب قاروقور شکمم رو بدم.
سمت چپ، سر درِ کاباره رنگینکمان قدیم توجهم رو جلب کرد، سر درِ سیمانی با اون قوس ظریف و زیبا.
به خیابون ثریا رسیدم که حالا تابلو سمیه رو داشت. پیچیدم به چپ.
خوب شد؛ ادامهی راه رو توی پناه ساختمونهای قدیمی بودم.
یه چهارراه رو رد کردم و رسیدم به خیابون فیشرآباد.
امکان نداره پام به تهران برسه و گذرم به فیشرآباد بیفته و محو ساختمونهای رنگورورفته اما قشنگش نشم. هرکدومشون انگار داشتن اندیشهی معمارشون رو به رخ دیگری میکشیدن.
نبش چهارراه سمیه؛ چهار پنج قدمی که سرازیر شدم به سمت میدون فردوسی، عطر کتلت خونگی موسیو آبرام به فریادم رسید.
کرکرهی مغازه رو نیمهکش کرده بود تا اگه مسافری مثل من از راه رسید، بیاد تو.
بدن یخزدهم رو به زور تا کردم و از زیر کرکره وارد شدم.
قد موسیو یه وجب کمتر از دو متر بود. همین که منو دید، انگار شناخت.
صورت لاغرش با تهریش سفید و لبخند، جذابتر شده بود.
سلام کردم.
جواب داد و با صدای مخملی ادامه داد:
آقپِر، باری گِشِس!
خیلی سریع یه ساندویچ کتلت برام پیچید و گذاشت روی میز.
گفتم: یه ماءالشعیر، لطفاً!
یه شیشه بهنوش باز کرد و با لبخند گفت: اینم آبجوی حلال!
بالای سرش تابلوی کوچیکی نصب بود که با خط نستعلیق روش نوشته بودند:
قصهی دلپذیر انسانیت؛ هرگز فراموش نخواهد شد! »
روایت بالا رو از محمود فرهنگ شنیدم؛ اوایل دههی هشتاد بود و من تصمیم داشتم یه تابلو تبلیغاتی روی بام دفترم نصب کنم.
با شنیدن این داستان حس کردم به موسیو بدهکار شدم؛ انگار باید این جمله رو به گوش کسانی برسونم که تشنهی قصهی انسانیت هستند.
من و شرکتم و تبلیغاتمون حتماً بهزودی فراموش میشیم، اما بهقول موسیو:
قصهی دلپذیر انسانیت نه!
اون تابلو سالها اون بالا بود و قصه رو فریاد زد.
انگار راست میگن که:
کلام قدرت داره؛ اونقدر که میگرده و تشنهی خودش رو پیدا میکنه، حتی اگه هزار سال طول بکشه!
مهدی میرعظیمی
شیراز
۳ مهر ۴۰۴
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.