بغض مَرد
سه شنبه 31 تیر 1404
بازدید: 1
ما را سر دو راهی گذاشت؛ دو راهیِ سختی بین کُشتن و کُشتن!
یک سو؛ یک جوان تحصیلکرده و نخبۀ عراقی و سوی دیگر زنان و مردان و کودکان بیگناه اهوازی...
آن روز مثل همیشه با هیجان وارد سالن شدم. باید کارگاه «داستانگردشگری» را برگزار میکردم. قرار بود از موانع سفر و جادوی گردشگری بگویم. همیشه این کارگاه برایم همچون سفری نو و تازه است. اما آن روز، چیز دیگری در انتظارم بود. داستانی که برای همیشه در خاطرم حک شد.
در گوشهای از سالن، مرد باوقار حدود هفتاد سالهای، با موهای خاکستری و سبیل جوگندمی نشسته بود. لباس سادهای به تن داشت و سکوتش، انگار بار یک عمر تجربه را با خود حمل میکرد. طبق عادت، از شرکتکنندگان خواستم خودشان را معرفی کنند. نوبت به او که رسید، با صدایی آرام و شمرده گفت: «بازنشستهام.»
پرسیدم: «از کجا؟»
گفت: «ارتش.»
کنجکاویام گل کرد. «چه درجهای داشتید؟»
با لبخندی محو و بیادعا پاسخ داد: «سرباز.»
کلمه «سرباز» در ذهنم چرخید. چیزی در نگاهش، در آرامش عمیقش، مرا به تردید و هیجان انداخت. گوشیام را بیصدا برداشتم و نامش را جستوجو کردم. چند ثانیه بعد، نفس در سینهام حبس شد. تصاویر، مقالات، افتخارات ردیف شدند. او امیر خلبان مصطفی روستایی بود. تکخال نیروی هوایی ایران، با بیش از ۴ هزار ساعت پرواز و پنج پیروزی هوایی تأییدشده در کارنامهاش. مردی که آسمان ایران را در روزهای سخت نگه داشته بود، حالا بیهیچ ادعایی در کارگاه داستانسرایی من نشسته بود و میگفت: «سربازم».
نفسم را فرو خوردم و به چهرهاش نگاه کردم. همان فروتنی، همان آرامش. انگار نه انگار که یک افسانه زنده است. خواستم چیزی بگویم، اما یکی از دانشجویان پیشدستی کرد و از روی گوشی خواند:
- ۱۵ ژانویه ۱۹۸۱: سرنگونی یک میگ-۲۳
- ۵ اکتبر ۱۹۸۱: سرنگونی یک میگ-۲۳
- ۲۶ اکتبر ۱۹۸۲: سرنگونی یک میگ-۲۱
- ۷ اوت ۱۹۸۴: سرنگونی یک داسو میراژ اف۱
- ۷ اوت ۱۹۸۴: سرنگونی یک داسو میراژ اف۱
دانشجویان با اشتیاق رو برگرداند تا این اسطوره را تماشا کنند. پس از پرسش و پاسخ، از او خواستند که از خاطراتش بگوید و او لب گشود: نه از افتخاراتش گفت، نه از مدالها و پروازهایش، بلکه از لحظهای گفت که قلب همه را لرزاند.
«یه روز گزارش اومد که دو تا میگ عراقی دارن به سمت اهواز میرن. هنوز بمبهاشون رو خالی نکرده بودن. میخواستن مردم بیگناه رو هدف قرار بدن و بعد فرار کنن. دستور اومد که باید سریع دنبالشون برم. تو آسمون پیداشون کردم. خلبانهای عراقی خوب ما رو میشناختند. هم خلبانای ایرانی رو هم تامکتهای خشمگین رو. میدونستم که دست و پای خلبان میگ داره میلرزه. نشانهگیر قفل شده بود. فقط باید دکمه رو میزدم. اما یه لحظه دستم لرزید.»
صدایش سنگین شد، انگار هنوز در کابین اف-۱۴ تامکت بود.
صدای خشدار و مردانهاش کمی آهستهتر شد. ادامه داد: «یه طرف، مردم اهواز بودن. بچهها، خونهها، زندگیهایی که تو یه لحظه میتونستن نابود بشن. طرف دیگه، یه خلبان بود. مثل خودم، کسی که سالها آموزش دیده بود. یه جوان نخبه پر از شوق زندگی. شاید پدری بود، شاید مثل من، عاشق پرواز. نمیدونستم چیکار کنم. چشمهام پر از اشک شد. شما بودید چیکار میکردید؟»
ما را سر دو راهی گذاشت، دو راهی سختی بین کُشتن و کُشتن! یک سو؛ یک جوان تحصیلکرده و نخبۀ عراقی بود با یک عالمه بمب و یک طرف زنان و مردان و کودکان بیگناه اهوازی که آن پایین مشغول زندگی روزمرهشان هستند.
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. دستش را مشت کرد و روی لبش گذاشت. همۀ نفسش را دمید توی مشتش.
سری تکان داد و گفت: «جگرم خون شد، اما... زدمش. با دلی پر از درد و چشمی پر از اشک، زدمش.»
بمب سکوت، بیصدا در سالن منفجر شد. نفسها حبس شده بود. انگار همه ما برای لحظهای در آسمان، کنار او، در آن دو راهی وحشتناک بودیم. دیگر نه داستان گردشگری بود به گردشگری داستان. ما در دل داستان تاریخ بودیم، در کابین یک خلبان، با انتخابی که هنوز هم قلبش را به درد میآورد.
او ادامه نداد. فقط لبخند تلخی زد و ساکت شد. اما ما دیگر آن آدمهای قبل نبودیم. همه یکباره از جا برخاستند. چشمها تر شده بودند و دستها بیاختیار به احترامش مارش تشویق مینواختند.
از آن روز، هر وقت واژه «سرباز» را میشنوم، چهره او در ذهنم زنده میشود. مردی که در آسمانها جنگید، انتخاب کرد، و افتخار آفرید. سربازی که ما به خاک پایش برای نور دیدگانمان نیازمندیم.
مهدی میرعظیمی
۳۰ تیر ۴۰۴
روز خلبان
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.