دریای دل
چهار شنبه 1 مرداد 1404
بازدید: 0
امواج، حتی یک لحظه، کشتی را آرام نمیگذاشتند؛ کشتی از اینسو به آنسو پرت میشد و انگار دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت.
ساکنانش حتماً ترسیده بودند. ناخدا هم دیگر کاری از دستش برنمیآمد. نه غرق میشدند، نه میتوانستند توقف کنند، نه راهی برمیگزیدند و نه مقصدی داشتند.
کشتی، سرگردان بر امواج متلاطم اقیانوس شناور بود...
تمام آن اقیانوس البته، درون یک جعبهی کوچک شیشهای جا گرفته بود و آن جعبه، روی داشبورد ماشینِ یک آدم خوشسلیقه چسبیده بود!
گفت: «این کشتی، با همه عظمتش، به فرمان من سر پیچها بند است.»
و خندید و فرمان را چرخاند تا بپیچد به خیابان سمت چپ.
موجی بزرگ کشتی را به دیوارهی راست جعبه کوبید.
با لبخندی ادامه داد: «این تنها چیزیه که برای دل خودم خریدم... برای خودِ خودِ خودم! نگاش میکنم و کیف میکنم.»
لبخند زیبایی بر صورتش نشست. گفت:
«خیلیها میگن تو دوباره بچه شدی، ولی من با خودم فکر میکنم: مگه بزرگ شدم که دوباره بچه بشم؟!
بهنظرم آدما بچه به دنیا میان، باید بچه هم بمونند و بچه بمیرند!
اینطوری هم دنیا رو دارن، هم آخرت رو. مگه نمیگن بچهها بهشتیاند؟»
با خودم گفتم: «عجب فیلسوفی!»
خندیدم و گفتم: «شما باید میرفتی فلسفه میخوندی!»
با شیطنت گفت: «اتفاقاً فلسفه میخونم!»
پرسیدم: «کدوم دانشگاه؟»
جواب داد: «دانشگاه زندگی. کلاسش همین ماشینه، استادم هم همین جناب کشتی! هر روز یه درس تکراری دارم. اگه پاس نکنم، نمیذاره برم سر درس بعدی!»
بعد، آرامتر و جدیتر گفت:
«میگه همهی دنیا توی یه کشتیاند...
کشتیای که روی دریاست، نه لنگر داره نه سکان.
دریا توی یه آکواریومه،
آکواریوم روی داشبورد ماشینه،
فرمون ماشین دست رانندهست،
اختیار راننده دست مسافره،
مسافر باید بره دنبال کارش،
کار هم مال یکی دیگهست،
اون یکی هم نوکر یکی دیگهست...»
نه تونستم جلوی خندهمو بگیرم، نه اشکم رو!
واقعا که؛
رانندههای شهر من، فیلسوفاند!
مهدی میرعظیمی
۱ اَمُرداد ۴۰۴
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.