اشتباه شیرین
یکشنبه 11 آبان 1404
بازدید: 0
روایتی معمولی از یک رویداد معمولی در یک روز معمولی
در فضای باز کافه نشسته بودم؛ جایی میان صدای قهوهساز، بوی نان داغ و سروصدای عادی ماشینها.
درست روبهرویم یک درخت نخل بلند ایستاده بود، با برگهایی که از وزش نسیم آرام تکان میخوردند.
ساعت ده صبح یکی از روزهای خنک پاییز بود. چند درخت دیگر هم اطراف نخل بودند و سایهشان روی میزها افتاده بود.
لپتاپم را باز کرده بودم و مشغول نوشتن یکی از فصلهای زندگینامهی یک کارآفرین بودم؛ چند ماه است که مشغول نوشتن این کتابم و داستانش هر روز برایم جذابتر میشود.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید هیچ نویسندهای نمیداند و نمیتواند پیشبینی کند که داستانش چطور پیش میرود.
حالا رسیده بودم به فصلی که به نخلستان و خاطرات جنوب مربوط میشد. به جملهای رسیده بودم که باید از نخل و پیوندش با ریشهها مینوشتم، اما واژهها نمیآمدند. تجربهام یاری نمیکرد.
دلم میخواست بروم سراغ کسی که از نخل شناخت دارد، کسی که خاک نخلستان را لمس کرده باشد. اما کجا؟
در میانهی شهر، میان بوی اسپرسو و پنیر و املت فرانسوی، کسی از نخل چه میدانست؟
مردی جوان با سه زن آمدند برای صبحانه.
بعد از چند دقیقه، مرد از جایش بلند شد، قدمی جلو آمد و با لحنی جدی به من گفت:
– آقا، چرا برای ما نون نمیارین؟
سرم را بلند کردم. چند لحظه گیج نگاهش کردم. لبخند زدم، بلند شدم و گفتم:
– الان میارم.
رفتم و از پیشخوان کافه نان گرفتم و گذاشتم روی میزشان و گفتم:
– نوش جان. اگر چیزی لازم داشتید، در خدمتم.
برگشتم سر میزم. نیم ساعت بعد، وقتی صبحانهشان تمام شد و به سمت صندوق رفتند، دیدم مرد با چهرهای شرمنده به سمتم میآید. گویا صندوقدار به او گفته بود که من هم مشتری هستم.
گفت:
– آقا… معذرت میخوام، من فکر کردم شما کارمند کافهاید.
لبخند زدم و گفتم:
– مهم نیست، اتفاق بدی نیفتاد. شما نان میخواستید، من هم آوردم.
از گویشش فهمیدم که جنوبی است. پرسیدم و گفت اهل برازجان است و نخلستان دارد.
ناگهان همهچیز معنا پیدا کرد. درست همان لحظه که در نوشتن فصل نخلستان گیر کرده بودم، کسی روبهرویم نشسته بود که زندگیاش با نخل گره خورده بود. نشست، کمی حرف زدیم؛ از نخل گفت، از دمیت، پهک و خارَک و دُمباز، از ریشه و خاک و پیش.
واژههایی که به دنبالش بودم، یکییکی از زبان او جاری شد.
وقتی رفت، صفحهی خالی وُرد روی لپتاپ دیگر خالی نبود. حالا میدانستم چه باید بنویسم.
انگار گاهی داستان، خودش نویسندهاش را پیدا میکند؛ درست زیر سایۀ نخل، در یک صبح معمولی، در گوشهای دنج از یک کافه میان شهر.
مهدی میرعظیمی
شیراز
۷ آبان ۴۰۴
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.