حسرتِ یکباره‌ها

«بوق نزن!» این دستور را با لحنی آرام اما جدی داد. کولر ماشینم را خاموش کرد و گفت: «شیشه را بده پایین!»

شیشه که پایین آمد، سر و صدای ماشین‌ها و بوی آسفالت آفتاب‌خورده و نسیم داغ وارد شدند و گوش و بینی و صورتم را سرخ کردند.

گفت: «برای ماشینی که کولر ندارد، بوق نزن. برای موتوری بوق نزن، برای پیاده‌ای که کفِ کفشش روی آسفالت داغ است، بوق نزن!»

خیالم رفت سراغ پسرکی که نمی‌توانست کف پایش را روی زمین داغ نگه دارد.

گفت: «دلم کفش می‌خواهد!»

او حسرت کفش داشت!

بگذار از حالی دیگر بنویسم. این یکی فرق دارد. دلش را نداری، بگذر و نخوان! نخوانده رها کن و برو!

می‌دانی؛

کسی که یک‌بار پول خریدن کفش نداشته باشد، محکوم است که هزاران قدم را با پای پَتی گز کند. آن‌که یک‌بار از خریدن گوشت عاجز باشد، حتماً روزها را بدون خوردن گوشت می‌گذراند.

پدری که فقط یک‌بار نتواند برای فرزندش گیلاس بخرد، شب‌های زیادی را شرمسار خانواده خواهد بود.

ای بمیرند این گیلاس‌های لعنتی!

ای آتش بگیرد هر چه هلو و شلیل و زردآلوست!

ای زهر به قبر پدر گوشت و ماهی و مرغ!

ای کاش می‌شد گاهی پردۀ این تئاتر کوفتی را که می‌کشیدند، برق برود. برق برود و بگویند:

«تیاتر تعطیل است! بروید خانه‌هاتان».

می‌رفتیم و دیگر هیچ چشمی به هیچ دستی، هیچ دستی به هیچ نگاهی، هیچ پایی در هیچ راهی، هیچ حسرتی در هیچ دلی، هیچ پدری شرمندۀ هیچ دخترکی و هیچ مادری دل‌سوختۀ هیچ پسرکی؛ نمی‌ماند.

این‌ها همه حسرتِ یک‌باره‌هاست!

فقط یک‌بار!

پسرکی را دیدم که دلش می‌خواست فقط یک‌بار کباب کنجه بخورد؛

پدری که می‌خواست فقط یک‌بار ببیند کودکش هلویی را در دست گرفته که از پنجۀ کوچکش بزرگ‌تر است؛

بنشیند و نگاه کند که چطور آب هلو از لب و لوچۀ پسرش می‌ریزد؛

فقط یک‌بار!

تُف به این حسرت‌های یک‌باره‌!

چهار پسر را دیدم با گونی پر از ضایعات که بزرگ‌تر از خودشان بود. حسرتشان یک‌بار خوردن بناگوش بود که بویش تا سر میدان می‌رفت!

دخترک جوراب‌فروش که حسرتش به پا کردن یک جفت جوراب بود!

گل‌فروشی که کسی را نداشت که شاخه‌گل فروش‌نرفتۀ آخر شب را برای او ببرد!

دختربچه‌ای را دیدم که دم غروب، کنار باغچۀ خیابان نشسته، گل لاله‌عباسی را چیده و گل‌برگش را به آرامی روی ناخنش چسبانده بود.

و او فقط یک‌بار پول خریدن لاک لعنتی را نداشت، تا همیشه ناخن بی‌لاک، برایش آینۀ دِق باشد!

اصلاً قرار نبود این‌ها را بنویسم!

قرارم با خودم شکست، امان از این حسرت‌های یک‌باره!

امروز نوشتنم قاعده نداشت؛ ببخش!

حسرت یک‌بار گیم‌کلاب،

حسرت یک‌بار رستوران درجه‌پنج،

حسرت فهمیدن معنای فینگرفود،

حسرت باد خنک!

«بوق نزن!»

 

مهدی میرعظیمی

شیراز

۱۲ خرداد ۱۴۰۴



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.