032 کل ابرام

خوب یا بد، عادت دارم با آدم‌ها خوش‌و بش کنم. معمولاً جواب سلام‌هایم کمی بیشتر از حد معمول طول می‌کشد. همۀ آدم‌ها برایم مهم هستند. نمی‌دانم خوب است یا بد، ولی توس ذهنم آدم‌ها را رتبه‌بندی نمی‌کنم

البته یک‌بار این عادت را زیر پا گذاشتم؛ قبل از ظهر بود و من برای انجام کاری به اداره رفتم. خیلی عجله داشتم و با سرعت از حیاط می‌گذشتم، کَل ابرام را دیدم که گردنش را کج کرده و آرام قدم می‌زند، اسم واقعی‌اش کربلایی ابراهیم بود، باغبان اداره، مرد خوب وساکتی بود، گاهی اوقات هم شوخ‌طبع. آن روز اما کل‌ابرام ناراحت بود، ناراحت و دمغ. وقتی به او رسیدم، بی‌توقف گفتم: «سلام کل‌ابرام، چطوری؟» و دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم، دستش سرد بود و بی‌حال نگاهم کرد و گفت: «خوب نیستم» و دستش را کشید و رفت. آن روز برخلاف همیشه که پاپیچ می‌شدم که بفهمم مشکل چیست، راهم را ادامه دادم و به دنبال کارم رفتم.

با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کل‌ابرام می‌آیم و بالاخره با شوخی و گفت‌وگو، لبخند را بر لبش می‌نشانم. یکی دو ساعت بعد کارم تمام شد و من هم کل‌ابرام را فراموش کردم و از اداره خارج شدم.

فردای آن روز یکی از همکاران تماس گرفت و گفت: «خبر داری که کل‌ابرام دیروز عصر خودکشی کرده؟» و توضیح داد که مشکلات زندگی و گرفتاری‌های شخصی آن‌قدر عرصه را بر او تنگ کرده بود که او دست به این کار زده! بهت تمام وجودم را گرفت، شاید من آخرین نفری بودم که او را دیده بودم.

ای کاش دستش را بیشتر فشار می‌دادم. ای کاش مخش را به حرف می‌گرفتم و هزارتا شوخی می‌کردم تا بخندد. ای کاش چهارتا جملۀ امیدبخش به او می‌گفتم. مگر کار من چه‌قدر اهمیت داشت؟! خدایش بیامرزاد، شاید او فقط به لحظه‌ای امید نیاز داشت.

خدا کند یادم بماند که از این به بعد هیچ‌گاه امید را از کسی نستانم، شاید این آخرین داشتۀ او باشد.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.