کشش، کشمش، کشمکش!

نمی‌دانم چرا همیشه تعداد نخودچی‌ها بیشتر از کشمش‌ها بود. شاید هم نقشۀ بی‌بی‌جان بود که ما را دنبال خودش بکشد. بی‌بی‌جان خوب می‌دانست که این کششِ کشمش است که ما را دنبال نخودچی می‌کشاند.

صبح زود بیدارمان می‌کرد تا به باغ برویم و کمکش کنیم. همان اول صبح، جیبمان را پر از نخودچی می‌کرد. چند مشت که می‌خوردیم، دهان خشکمان پر از آرد نخودچی می‌شد و شروع می‌کردیم زبان روی دندان کشیدن.

حالا نوبت بی‌بی‌جان بود که کشمش‌ها را بیاورد!

در ازای هر کاری که کمکش می‌کردیم، یک مشت کشمش به ما می‌داد تا نخودچی‌های توی جیب فراخِ شلوارِ گشادمان مزه بگیرد.

در سازمان هم همین است؛ البته در سازمان‌های داستان‌مند.  اگر داستان سازمان ما بتواند تعلیق و کشش برای کارکنان، مشتری‌ها و حتی خودمان ایجاد کند، همه ترغیب می‌شویم که به دنبال داستان حرکت کنیم و جلو برویم.

کشمکش‌هایی که در هر سازمان پیش می‌آید، می‌تواند انرژی، انگیزه و کشش ایجاد کند؛ انگیزه‌ای که همه را روی ریل داستان سازمان متحد کرده و یک روایت یکپارچه و جذاب بسازد.

یک بار که می‌خواستم روی تابلو بنویسم «کشمکش»، به اشتباه نوشتم «کشمش» و دیدم اتفاقاً بد هم نیست که کشمکش‌های داخلی سازمانمان را به کشمش تبدیل کنیم.

اصلاً زندگی با کشمکش و کشمش، کشش دارد!

شاید باید برای جلسات اردور اندیشه و سازمان داستان‌مند، بی‌بی‌جان را هم دعوت کنیم تا هر از گاهی یک مشت کشمش به ما بدهد و انگیزه دهد تا به آفرینش و نوآوری در سازمان فکر کنیم.

بی‌بی‌جان می‌دانست که نخودچی خاصیت دارد و کشمش؛ کشش!

 

 مهدی میرعظیمی

۱۷ شهریور ۴۰۴



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.