خبرهای بد
یکشنبه 18 خرداد 1404
بازدید: 0
پیرمرد چانهاش را گذاشته بود روی عصا و چشمهایش را بسته بود.
چند مرد جوان با اخم صحبت میکردند. مردی که کنارم ایستاده بود گفت: «غلط کردند. آبروی مملکت رو بردند. باید اعدامشان کنند!»
چند روز است خبر افتضاح دوندههای ایرانی در کره جنوبی حالم را بد کرده. از آن طرف قتل الهۀ حسینزادۀ بیگناه روحم را بههم ریخته و هنوز تاولهای آتش بندر رجایی روی دلم زُقزُق میکند، جگرم هم از شهادت آن محیطبان ریشریش است.
دلم میخواست وارد بحثشان شوم و من هم چند فحش نثار آن چند ورزشکار کنم که توی کره زندانیاند.
دختر نوجوانی نزدیک در ایستاده بود، با هدفون موزیک گوش میداد و با ضربات بیس سرش تکان میخورد. زنی با زنبیل پر از خیار و گوجه با دقت به حرف مردها گوش میداد و زیر لب چیزی میگفت.
بوی ریحان پیچیده بود توی واگن مترو. پیرمرد گاهی چشم باز میکرد. پیدا بود که حواسش به حرف مردهاست.
به ایستگاه رسیدیم. در که باز شد، تنۀ یکی از مردها به دخترک خورد و هُل خورد به بیرون. مرد گفت: «هوی!» و رفت. دخترک قبل از بسته شدن در، خودش را توی واگن کشید و با نگاهی لرزان کناری ایستاد.
نگاهم در نگاه پیرمرد گره خورد. گفتم: «آبرومون رو توی دنیا بردند!»
عینکش را برداشت، با دستمال تمیزش کرد. تازه اشکش را دیدم که آرام روی گونهاش میلغزید.
اشک را پاک کرد و گفت: «کدومشون؟ قاتل الهه؟ اون که محیطبان رو کشت؟ یا کسی که بندر رو آتیش زد؟ یا این ورزشکارای نادون؟»
فهمیدم دل او هم مثل دل من خونه.
اسپریاش را از جیب کتش درآورد، جلوی دهانش گرفت و دو بار فشار داد.
گفت: «من معلم بودم. معلّمشون»
پرسیدم: «معلمِ کیا؟»
چشمش را بست و گفت: «همَشون، همَتون! »
بعد ادامه داد:
«یه روز عقاب به دوردست اشاره کرد و به کلاغ گفت: اون دونههای گندم کنار دریاچه رو میبینی؟ کلاغ گفت: دریاچه رو هم نمیبینم و حرفت رو قبول ندارم. عقاب گفت: با من بیا، نصف روز که بپریم میرسیم. رسیدند. عقاب نشست کنار چند دونه گندم. خواست به کلاغ نشونش بده که افتاد توی دام. کلاغ گفت: چشم تیزی که دانه رو ببینه ولی دام رو نه، به درد نمیخوره. کلاغ خندید و رفت»
پیرمرد دوباره اسپری را فشار داد و گفت: «من به شما نمره و معدل و مدال رو یاد دادم ولی اخلاق و معرفت و فرهنگ رو نه! دانه رو نشون دادم، دام رو نه!»
اشک ریخت. گفت: «دلم کباب مادرهاشونه، کمرم خم شد واسه پدرهاشون. همشون، همتون! یه ماه پیش نه قاتل بودند، نه مقتول، نه زندانی، ولی من بیشتر از چهل ساله که معلمم!»
مهدی میرعظیمی
۱۶ خرداد ۱۴۰۴
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.