خامه گیر

دیشب که خواب بودم بوی شیرینی و خامه مشامم را پر کرد. توی کوچه صدای همهمه می‌آمد.  پنجره را باز کردم، دیدم پشت در خانه‌ پیک‌های قنادی یکی‌یکی صف کشیده‌اند. هر کدام یک جعبه خامه در دست داشتند؛ یکی خامۀ کاکائویی، دیگری خامۀ زعفرانی، آن یکی خامۀ وانیلی، توت‌فرنگی، سیب، هویج، چغندر و حتی خامۀ اسفناج!

همۀ خانه‌های کوچه تا ته تبدیل به قنادی شده بود، با تابلوهای رنگارنگ و جذاب.

شگفت‌زده به اطراف نگاه ‌کردم. مردی جلو آمد و گفت:

- تعجب نکن، ماجرا خیلی ساده است. تو مشتری پروپاقرص خامه شده‌ای. قنادی‌ها فهمیده‌اند و هر روز خامه‌های تازه را پشت در خانه‌ات می‌آورند. حالا دیگر همه دنیا برایت خلاصه شده در خامه. تو خامه‌گیر شده‌ای!

گفتم:

-  اما من خامه نمی‌خواستم!

مرد خندید و گفت:

- این خامه‌ها فقط خوراکی نیستند. این‌ها همان خامه‌های خبری‌اند که هر روز دنبالشان هستی. خبر ساعت ۱۴، ۱۷ یا ۲۰، خبرهای کانال‌های مختلف، پیج‌های گوناگون. تو افتاده‌ای توی خندقِ خبر خامه‌ای،  خمار خامۀ خبر شده‌ای. خبرها  همه یک چیزند، فقط با طعم‌های متفاوت. خیال می‌کنی تازه و متفاوت‌اند، اما در واقع همه خامه‌اند، همه خطر دارند؛ همه شیرینند، فریبنده و در نهایت زیان‌بار!

همان لحظه تازه فهمیدم چه بر سرم آمده. وقت آزادم را، که می‌توانستم صرف یادگیری و تجربه‌های تازه کنم، همه را با خوردنِ خبرِ خامه‌ای خام گذرانده‌ بودم. من خامه‌گیر شده بودم!

درست مثل کسی که آن‌قدر خامه می‌خورد تا دچار مرگ خامه‌ای شود. با این تفاوت که خطر خامۀ خوراکی زود خودش را نشان می‌دهد، اما خطر خامۀ خبر،  آرام و ناملموس می‌کُشد؛ سکته‌ای بی‌صدا!

نگاهی دوباره به کوچه انداختم. پر از قنادی بود، پر از جعبه‌های رنگارنگ خامه. کتابفروشی‌ها، نمایشگاه‌ها و حتی پارک محله‌ام دیده نمی‌شدند. همه چیز را خامه پوشانده بود. عینکی روی چشمم گذاشتند که از خامه ساخته شده بود. گفتند از این به بعد باید دنیا را خامه‌ای نگاه کنی، چون تو خامه‌گیر شده‌ای!

از خواب پریدم. نفسم سنگین شده بود. مثل کسی که چند کیلو خامه خورده باشد.

برگ مچاله‌ای از آخرین کتابی که خوانده بودم جلو پایم افتاده بود. بر داشتم و صافش کردم. روی آن نوشته شده بود:

- «هر روز آنقدر بخوان که چیزهای بی‌مصرف از ذهنت بیرون برود، آن‌قدر بیاموز تا جا برای چیزهای عمیق و ماندگار باز شود!»

دلم برای مویز تنگ شد، برای انجیر خشک، برای مغز بودادۀ هستۀ زردآلو، برای قیصی، برای قصه، برای یک جملۀ روح‌بخش بدون خامه!

 

مهدی میرعظیمی

10 شهریور 404

شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.