خش خش
سه شنبه 31 تیر 1404
بازدید: 0
خِش خِش خِش. خِشخِشها که نزدیکتر شدند از توی آینه بغل دیدمش.
آینه پر بود از لک و پَک اما او با آن لباس نارنجیاش آنقدر توی چشم بود که لکها به چشم نمیآمدند.
ماشینی جلوتر ایستاد و بوق زد. دستی از پنجره بیرون آمد که اسکناسی را گرفته بود سر انگشتانش.
پاکبان دستش را دراز کرد که بگیرد. ماشین حرکت کرد و اسکناس افتاد جلوی پایش.
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. حسی مثل شرم، خجالت و ردی از اشک را در چشمش دیدم.
با یک حرکت جارو اسکناس را هل داد وسط برگها و لیوانهای پلاستیکی که از مراسم دیشب برایش به یادگار مانده بودند.
پیاده شدم و اسکناس را پیدا کردم و صافش کردم. گفتم: بهدل نگیر، از دستش افتاد.
پول را گرفت و بیمعطلی تا زد و فشارش داد توی دهان تنگ صندوق رنگ و رو رفتهی صدقات.
گفت: این پول گرفتن نداره!
پرایدی از کوچه بیرون آمد. گوشهی لاستیکش گیر کرد به شیشهی خالی نوشابه و سُرش داد کف کوچه.
شیشه مثل پِرپِرَک روی آسفالت چرخید.
دستم را جلو صورتم گرفتم که اگر شکست، ترکشش به صورت نخورد.
راننده پراید ترمز دستی کشید و پرید پایین و شیشه را برداشت و انداخت توی سطل خوشگل فلزی کنار پیادهرو که با باد آرامی که میوزید روی دستههای فلزیاش تکان میخورد.
صدای جیلینگ شکستن شیشه بلند شد و کف پیادهرو شد پر از خرده شیشه.
سطل کف نداشت. انگار رنگش کرده بودند اما تعمیرش نه!
راننده هاج و واج به من و پاکبان نگاه کرد و گفت: شرمنده!
پاکبان جلو آمد و گفت: من بزرگی تو رو دیدم، با عشق جمعش میکنم.
دوباره خِش خِش خِش.
مهدی میرعظیمی
۳۰ تیر ۴۰۴
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.