پانسمان کاغذ داستان زندگی

متن زیر را یک داستان‌نویس نوشته است و ممکن است شما را سرشار از پرسش کند. اگر به دنبال پاسخ به آن پرسش‌ها هستید یا راهکاری عملی می‌خواهید بهتر است از مشاوران خبره و روان‌شناسان کارآزموده، یاری بجویید.

 

گاهی نمی توانیم برای گوش دادن به سخن‌های فردی بیش از چند دقیقه تمرکز کنیم، گاهی از خواندن یک صفحه شعر یا کتاب عاجزیم، گاهی ممکن است حتی همین متن را هم نیمه‌کاره رها کنیم و برویم سراغ چیزی که برای فهمش نیاز به آموختن واژه‌ای نباشد یا ما را به چند ثانیه اندیشیدن وا ندارد.

 

گاهی این گاهی‌ها به هم می‌چسبند و می‌شوند همیشه و این‌گاه است که بی‌تردید شیرازۀ دفتر داستان زندگی‌مان از هم در رفته و کاغذ‌هایش برگ‌برگ دارند از هم جدا می‌شوند و وا می‌روند.

این‌گاه، همان گاهی است که باید کاغذ‌ها را پانسمان کنیم و دفتر را صحافی.

امروز صدای داریوش به گوشم رسید که شعری را از حسین منزوی می‌خواند. شعر و آهنگی که حتما پیش از تولد من خلق شده بوده است و انگار قرار بوده من متنم را با راهنمایی آن‌ها ادامه بدهم.

یادش به‌خیر آقای عالم‌تاج دبیر فیزیکمان همیشه توی کلاس می‌گفت: از زمزمه بیزارم! و شادروان آقای لک دبیر جبرمان که این شعر را گوشۀ برگه امتحان می‌نوشت تا جبر برایمان اجباری نباشد.

حالا برویم سراغ شعر عمیق حسین منزوی با صدای زیبای داریوش و به گمانم آهنگ‌سازی هنرمندانۀ داود بهبودی:

 

۱_ از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

این بیت، تصویر دقیقی از همان آشفتگی درونی است که در متن به آن اشاره کردم. دلتنگی برای آن‌چه نمی‌دانیم چیست، اما بیزاری از شلوغی‌ها؛ ناتوانی در سکوت، اما درماندگی از گفت‌وگو. فرار از تنهایی از ترس آن‌که نکند ساعتی با خود تنها شویم و بخواهیم با خودمان روراست گفت‌گو کنیم.

 

۲_ آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

اینجاست که پراکندگی کاغذهای زندگی آشکار می‌شود. وقتی دفتر وجودمان از هم گسسته است، فرار به کجا ممکن است؟ و در این هیاهوی گیج‌کننده، پناهگاه کجاست؟

وقتی پریشان‌حالی بر سرمان آوار شده و سقف زندگی فرود آمده، کجا می‌توان گریخت؟

 

۳_ تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

این بیت، همان فلج فکری را نشان می‌دهد که ما را از خواندن یک صفحه کتاب و چند بیت شعر بازمی‌دارد. ذهن ما انباشته از تردیدها و «شاید»هاست، اما نمی‌خواهیم ببینیم که ممکن است این خود، نشانۀ ناسلامتی روح و ناخوشی روان باشد. حاضر به اندیشیدن نیستیم و از فهمیدن می‌گریزیم.

 

۴_ دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

فراموشیِ زیبایی و باروری، همان فراموشیِ «دفتر داستان زندگی» است. ما صف در صف ایستاده‌ایم، اما مثل درختانی بی‌ثمر خشکیده‌ایم، چون یادمان رفته چگونه ریشه بدوانیم. یادمان رفته که طراوت باغ از ریشه‌های در آب بود و درک نسیم بهاری. باغ وقتی باغ بود که پروانه و گنجشک و کرم خاکی هم بودند.

 

۵_ دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

اینجاست که ضرورت «پانسمان کاغذها» خود را نشان می‌دهد. ما گرچه هنوز تیغ تیزیم اما نمی‌بُریم، گرچه هنوز هم ابریم اما نمی‌باریم. استعداد داریم، اما توان بهره‌برداری از آن را از دست داده‌ایم. چون کار را تمام شده می‌بینیم و نقش خود را در داستان زندگی فراموش کرده‌ایم.

 

۶_ ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

شاید خطرناک‌ترین حالت در داستان، توهمِ بیداری است؛ وقتی فکر می‌کنیم دفتر زندگی‌مان را می‌خوانیم، اما حتی متوجه پراکندگی صفحاتش نیستیم. پاسخِ ناخودآگاه «بیداریم» نشان می‌دهد که در خوابِ عمیق‌تری فرو رفته‌ایم. شاید باید برخیزیم و آبی به صورت بزنیم.

 

۷_ من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

این بیت، پرسش جدی‌تری را پیش می‌کشد. وقتی همۀ ما دیوار شده‌ایم، پانسمانِ فردیِ کاغذهای زندگی کافی نیست گرچه بهترین آغاز است. شاید باید بعد از پانسمان کاغذ خودمان و صحافیِ دفتر داستان زندگیمان، باید دیوارها را برداریم و به اطرافیمانمان هم برای صحافی دفترشان کمک کنیم.

 

مهم است بدانیم که پانسمان کاغذهای زندگی، وقتی ممکن است که اول بپذیریم صفحاتمان پراکنده شده‌اند.

بعد، شجاعتِ خواندنِ دوبارۀ آنها را پیدا کنیم. شاید باید آهنگ و ترانه را دوباره گوش کنیم، با حوصله و در تنهایی.

 

شاید باید پنج دقیقه چشممان را روی هم بگذاریم و آهنگ را گوش کنیم، فقط و فقط دل به  آهنگ و ترانه و شعر بسپاریم تا  صدایی از دل تاریخ به ما یادآوری کند که این درد، دردِ مشترکِ همۀ ماست.

شاید بد نباشد که در خود فرو برویم و یکی دو قطره اشک هم بریزیم تا بلکه بیدار شویم و خود را از پیله‌ای که تنیده‌ایم رها کنیم.

شاید باید برخیزیم، کاغذها را جمع کنیم. دستی به برگ‌های پراکنده بکشیم و با صدای بلند بگوییم: این دفتر، داستانِ زندگی من است؛ خودم آن را بازنویسی کرده‌ام.

شاید باید برخیزیم و باز خودمان نویسندۀ داستان زندگیمان باشیم.

 

مهدی میرعظیمی

شیراز

۱۵ تیرماه ۴۰۴

 

سپاس از دوست قدیمی و همکلاسی دوران دبیرستان جناب آقای مهندس سپهر فریدی که هر بار با کلامش شمعی را در ذهنم روشن می‌سازد.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.