033 روزنامه لجباز
سه شنبه 30 مرداد 1397
بازدید: 1793
خانهی پدربزرگم خانهای نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ اصلی که تمام روزهای سال از آن رفتوآمد صورت میگرفت و درِ کوچکی که فقط ويژه ايام محرم بود برای خروج عزاداران امام حسين. بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگم در دههی هفتاد، ديگر هيچگاه درِ کوچک باز نشد. چون گويا با رفتن آنها برکت هم از آن کوچه رفت و مسير دستههای عزاداری هم عوض شد.
اوايل تابستان سال هشتاد و چهار با پدرم از آن کوچه میگذشتيم. وقتی به خانهی پدربزرگ رسيديم هر دو با اشتياق به در و ديوار خانه نگاه میکرديم و خاطراتمان را از ذهن میگذرانديم.
من در فکر طوطی زيبای پدربزرگم بودم و اُردکهای توی حوض، پدرم شايد به فکر درس خواندنهايش روی بام. من در انديشهی پاسبانی از جوجهها، پدرم شايد در انديشهی بازگشت پرستوها و لانههايشان زير سقف ايوان. من غرق شده بودم در بوی دودِ منقل و چای تازهدم، پدرم شايد غرقِ عطرِ گلهای صدپَرِ محمدیِ گوشهی باغچه.
پدرم جلوی در کوچک ايستاد و چشم دوخت به روزنامهای که از داخل، پشت شيشه چسبانده شده بود. چسبهای چهارگوشهی روزنامه در اثر تابش آفتاب کنده شده بود و روزنامه فقط به يک چسب آويزان بود. پدرم لبخند تلخی زد و گفت: «تاريخش را ببين. روزنامه مالِ سال شصت و سه است. خودم چسباندمش!» آهی کشيد و ادامه داد: «يک ماه بعد از نصب چسبهايش وَر آمدهاند و روزنامه به همين يک چسب آويزان شد. شايد هرروز منتظر افتادنش بودم. اما نيفتاد. خيلیها از اين دنيا رفتند و اين روزنامه نيفتاد. پدربزرگت رفت و چسب کنده نشد. عمويت رفت، مادربزرگت، پسرخالهام، خالهام، و فلانی و فلانی» همانگونه که آدمها را میشمرد دستش را روی در گذاشت و تکانش داد انگار روزنامه قصد داشت لجبازی کند. تکانی خورد اما نيفتاد. در قفل بود و دستمان کوتاه وگرنه دلم میخواست همان موقع روزنامهی لجباز را پاره کنم. راه افتاديم. پدر گفت: «واقعاً بودِ هرچيزی بيشتر از بودِ ما آدمهاست و ما چهقدر غافليم».
آنروز گذشت و اين ماجرا هم بهخاطرات پيوست.
سه ماه بعد وقتي از مراسم تشييع پدرم بازگشته بودم و از آن کوچه میگذشتم چشمم دوباره افتاد به آن روزنامهی لجباز که هنوز هم نيفتاده بود. همان روز کليد خانه را از عمو گرفتم و از پشت خِرت و پِرتها خودم را به روزنامه رساندم و آن يک چسب را هم کندم.
وقتی به روزنامهی مچاله شده نگاه میکردم حس کردم در چشمانم زل زده و با لجبازی به من يادآوری میکند که : «واقعاً بودِ هر چيزی بيشتر از بودِ شما آدمهاست و تو چهقدر غافلی».
نویسنده: مهدی میرعظیمی
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.