سرو، نماد ایران
چهار شنبه 18 تیر 1404
بازدید: 0
چرا سرو نماد ایران است؟
گاهی فخر فروختن هم بد نیست، گاهی به خود بالیدن حداقل حال خودت را خوب میکند. اینکه ثروتت را به رخ دیگران بکشی، اینکه بگویی من آدم بسیار خوششانسی هستم!
من یکی از اندک کودکانی هستم که از میان میلیاردها کودک، از همان کودکی، سایهسارِ سرو ابرکوه را درک کردم و تماشاخانۀ شاخ و برگ انبوه او، پناهگاهِ خیالهای من بود.
هنوز بوی خاکِ تازۀ پای سرو را در صبحهای کودکی به یاد دارم؛ هنگامی که دست در دست پدر، راهی زیارتِ این اسطورۀ سبز میشدیم.
پدرم، مردی خردمند و آیندهنگر و ژرفاندیش بود و از همان سالهای نخستین زندگی، رازهای این سرو را در گوشم زمزمه میکرد، هر چند آنزمان درکی از سخنهای آن بزرگمرد نداشتم.
راستش را بخواهید، من از آن دسته کودکانی بودم که سرو را نه یک درخت، که همسایهای دیرین و استادی دانا و نگاهبانی همیشه بیدار شناخت. با این همه، تا امروز ژرفای هستی آن را درنیافته بودم. سرو برایم همدمی بود همیشگی، درختی سربهفلککشیده، موجودی سالمند در میانۀ کویر.
اما امروز با یک تلنگر، گویی دریچهای نو در دلم باز شد. این اندیشه در یادم بیدار شد که سرو ابرکوه، آنگاه که کوروش بزرگ گام بر این خاک نهاد، دو هزار سال از زندگیاش میگذشت!
دو هزار سال!
یعنی شاید پدر کورش هم دست او را گرفته بوده و به گفته بوده که: پسرم؛ به این درخت نگاه کن، قد و بالایش را تماشا کن، او یار دیرین این سرزمین است. او همراه و همدل پدران و مادران ما بوده است. ایستادگی را، شکیبایی را، فروتنی را، خاموشی را و بودن را و شکست ناپذیری را از او بیاموز.
اشکهایم بیاختیار جاری شد. این همسایۀ دیرین من، صدها سال پیش از آنکه تاریخ آغاز شود، ریشه در خاک دوانده بود. هزارساله بود آنگاه که نخستین تمدنها روی این کره خاکی جوانه میزدند. هزار و پانصدساله بود وقتی که امپراتوریها میآمدند و میرفتند.
او تنها ایستاده بود؛ بیهیاهو و بیادعا، همچون پیری دانا و خاموش که همه چیز را میبیند و در سینه نگاه میدارد.
شاید این هم دلیلی باشد که سرو، نمادِ ایران شده است؛ نشانهای از سرزمینی که بارها در آتشِ حوادث سوخته، اما هر بار از خاکستر خود جوانهای تازه رویانده. همانگونه که این سرو در دلِ کویر، سبزی و زندگی را به رخ میکشد.
دستانِ سبز سرو همواره به سوی آسمان است؛ گویی پیوسته در نیایش است و همواره از یزدان پاک برای ما پاکی و راستی را آرزومند است. سرو هماره امیدوار و استوار است، همانگونه که پدرم به من آموخت: «فرزندم، راستی را از سرو بیاموز که در خاموشی میبالد و در شکیبایی میماند.»
اکنون که به گذشته مینگرم، درمییابم که ما مردمانِ این سرزمین، ناخواسته رازِ سرو را در خون و خو داریم.
مانند سرو ایستادهایم، شکیبایی کردهایم، و همچون سرو، همواره به فردایی روشن چشم دوختهایم.
سرو ابرکوه برای من تنها یک درخت نیست؛ او پدرِ خاموشِ من است، مادر بردبارم، استادِ شکیباییام، و نمادِ زندۀ این سرزمینِ کهن.
هر بار که به سایهاش پناه میبرم، گویی به آغوش تاریخ بازگشتهام.
متن زیر را برای ایران نوشتم، برای سرو کهنسال تاریخ، درخت دیرینۀ اصالت:
در افسانهها آمده است که زرتشت با دستان خود شاخه سروی در دل زمین کاشت که آن سرو همچنان در دل کویر به رویش ادامه میدهد. امروز آن سرو در ابرکوه و در مرکز ایران است.
بخوان به نام ایران؛
بخوان بهنام عشق بیچشمداشت:
من فرزند کویرم؛
فرزند نداشتهها و ناداشتهها،
فرزنده بخشش و بخشایش
فرزند گشادهدستی و گشادهرویی!
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که مردمانش با چنگ
آب را از دل خاک بیرون میکشند.
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که ستارهها در تاریکترین شبها
نور را از هیچ چشمی دریغ نمیدارند.
من فرزند کویرم؛
کویر؛ گاهی است که عشق از طلب میروید،
معرفت، دیگ استغنا را میجوشاند
و یکتایی، حیرت را در پی دارد
کویر بزنگاه فقر و فناست!
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که برزگران در برابر یک بذر که برای خود میکارند،
سه مُشت دانه را برای چرندگان، پرندگان و دیگر مردمان
بر زمین میافشانند.
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که به دیدگان، اُفقِ بیپایان،
به گوشها، ترنّمِ سکوت،
به پا، پایمردی،
و به دست، گشادهدستی را آموخته است.
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که آنجا
چینهء باغها از قامت کودکان کوتاهتر،
و همت کودکان از بالای مردان بلندتر است.
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که زن و مرد جگرِ مردانه و مرد و زن قلبِ زنانه دارند.
نمیدانم؛
نمیدانم این چگونه شهری است که ناز درختان پر ثمرش را دیوارهای سنگی احاطه کردهاند!
نمیدانم؛
نمیدانم این چگونه سرزمینی است که آب بیمنت از خاکش میجوشد و هنوز
هیچ دستی به طراوت نمییازد
و هیچ لبی به شادابی گشودن نمیخواهد.
من فرزند کویرم؛
که آنجا ستاره به زمین، ثمر بهدست و مقصد به اراده نزدیک است.
کویر جایی است که سکوت در محضر کلام، کلام در بستر اندیشه، اندیشه در سایهء ایمان و ایمان در کلبهء یکتایی میآرامد.
نمیدانم؛
نمیدانم این چگونه دیاری است که ستارههای درخشانش ناپیدا،
ابرهای پر بارانش خشک،
بلنددستانش فروگذار،
فرودستانش آرزومند،
آرزومندانش دلسرد،
و صاحبدلانش در خاکند!
نمیدانم این چه خاک و خیمهای است که واژه به دور از اندیشه میروید
و اندیشه چون تار بر تارک تردید میلرزد
و تردید در کوی سکوت، تحیّر را فریاد میدارد.
من فرزند کویرم؛
و ایستادن را خوب می دانم
و صبر را
و تاب را
و تاوان را.
من فرزند کویرم؛
کویر جایی است که فرزندان،
هزاران سال پس از مرگ پدران از خاک میرویند.
من فرزند کویرم؛
کویر سفرۀ آفتاب و نور است،
کاسهء هوا و نسیم
بقچهء ریشه و شور و شعور.
من فرزند کویرم؛
سرزمین تشنهکامِ تشنگی، بی هیچ تشنه
و اینجا سرزمین آب و سراب و شراب بیهیچ سیراب!
نمیدانم؛
این چه طرفه بوم است!
اینجا؛
این همه باران، این همه آب، این همه سبزه، این همه سرو
و همه کوتاه قامت و کم تجربه و پر ناز!
و در سرزمین من؛
آن همه کویر، آن همه خشکی، آن همه تشنگی و تنها یک سرو
و آن یَکانه
بلند قامت و چند هزار ساله و بینیاز!
من فرزند کویرم؛
و دلدادۀ سرو
و خوب میدانم که برگ نو بر شاخ سرو کهن؛
به اندازۀ آن سرو ریشه دارد...
مهدی میرعظیمی
۴۹ ساله
۴۵۴۹ سال پس از کاشت سرو در شهر کویری ابرکوه
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.