شام غریبان

کمی از غروب گذشته بود. نگاهم افتاد به تصویر شمع روی صفحه مانیتور.

خیالم پرواز کرد به سال‌های کودکی و نوجوانی که عصرهای عاشورا کوچه به کوچه و دکان به دکان می‌گشتیم دنبال شمع تا برویم و توی تکیه یا سر کوچه یا پشت دیوار کاهگلی خانه پدربزرگ روشنشان کنیم.

گاهی با شمع روشن راه می‌افتادیم توی کوچه‌ها و اشک داغ شمع شُر می‌کرد روی دستمان و ما سوختن را به روی خودمان نمی‌آوردیم که یعنی مرد شده‌ایم، بزرگ شده‌ایم، شجاع شده‌ایم.

تا سالها فکر می‌کردیم که شام غریبان به شام و ناهار ربط دارد و فقط به غریبه‌ها شام می‌دهند اما بعدها فهمیدم که اتفاقا اگر غریبه باشی، غرببه‌ای و باید تلاش کنی که آشنا شوی وگرنه از حلاوت خبری نیست. به قول حافظ:

تا نگردی آشنا ز این پرده رمزی نشنوی!

دیدن عکس شمع و مرور خاطرات مرا واداشت که برخیزم و بروم توی تکیه سر کوچه.

به آخر مراسم رسیدم که گویا قرار بود دو کودک شعر و نوحه بخوانند.

اولی وقتی شروع کرد یکی از دوستانش و پدرش شروع کردند به تصویربرداری. تمام که شد نفر دوم جلو آمد.

پسری ده یازده ساله. کفش‌های اسپورت تمیز و شلوار زیتونی رنگ که توی نور و تاریکی، گتر شده می‌دیدم.

تی‌شرت سیاه آستین‌کوتاه و ساعت با بند پلی‌اورتان و صفحه‌ی درشت که روی دستش خودنمایی می‌کرد.

گوشی موبایل را با بند گردنی آویزان کرده بود.

موهای مشکی تازه اصلاح و شانه شده.

میکروفن را گرفت و با فیگور حرفه‌ای شعری را از روی گوشی خواند.

سعی کرد استرس نداشته باشد و خوب اجرا کند.

با پای راست ریتم گرفته بود. معلوم بود حسابی تمرین کرده تا اولین اجرایش خوب از آب در بیاید.

چشم بد از او دور، تیپ و اجرایش خیلی جذاب بود اما یک جای کار می‌لنگید!

کسی فیلم نمی‌گرفت!

وقت را تلف نکردم و گوشی را در آوردم و اجرای بی‌نقص و پر احساسش را ضبط کردم.

همه حواسش به اجرا بود. تمام که شد نگاهی به پدر انداخت و نگاهی به گوشی پدر که توی دستان خودش بود!

انگار توی چشمش این سوال نقش بسته بود که پس چه کسی این اجرای بی‌نظیر را ثبت کرده!

جلو رفتم و گفتم: عالی بود، من فیلمت را گرفتم!

نفس عمیقی از سر خوشحالی گشید و انگار  رضایت و غرور به چهره‌اش برگشت!

پدرش تشکر کرد و پرسید:

چه خوب که به فکرت رسید که فیلم بگیری!

گفتم:

آخه منم از کوچیکی بزرگ شدم!

خندیدیم!

با خودم فکر کردم، شاید تنها دلیلی که از خانه بیرون آمدم ؛ نشاندن نهال شوق و نشاط در دل او بود.

اسمش را پرسیدم، گفت: مهراد.

امید که مهراد و مهرادها بشوند دلیل آشنایی ما در شام‌های غریبان.

 

مهدی میرعظیمی

شام غریبان ۴۰۴

شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.